۳۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۳۵

هرجا نفسی هست ز هستی‌ گله دارد
دیوانه و هشیار همین سلسله دارد

پیچیده به پای طلبم دامن دشتی
کز آبله صد ریگ روان قافله دارد

معذورم اگر طاقت رفتار ندارم
چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد

بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست
از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد

بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت
چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد

محمل‌کش تسلیم ز خود رفتن اشکیم
این قافله یک لغزش پا راحله دارد

در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست
دل می‌رود و دست فسوس آبله دارد

بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق
چون اشک همین یک دل بی‌حوصله دارد

یک‌چند تو هم خانه به‌دوش‌من و ما باش
آفاق در آواز جرس قافله دارد

دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل
بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۳۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.