۲۷۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۳۰

زبان به‌کام خموشی‌ کشد بیانش و لرزد
نگه ز دور به حیرت دهد نشانش ولرزد

نگه نظاره‌ کند از حیا نهانش و لرزد
زبان سخن‌ کند از تنگی دهانش و لرزد

چه شوکت است ادبگاه حسن را که تبسم
ببوسد از لب موج‌گهر دهانش و لرزد

قلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم
که فکر مو شود ازحیرت میانش و لرزد

دمی‌که آرزوی دل به عرض شوق توکوشد
گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزد

خیال ما کند آهنگ سجدهٔ سر راهت
برد تصور از آنسوی آسمانش و لرزد

نظربه طینت بیتاب عاشق اینهمه سهل است
که همچو مو ج شود ناله برزبانش ولرزد

عجب مدار ز نیرنگ اختراع مروت
که همچوآه زدل بگذرد سنانش ولرزد

بود ترحم عشقت به حال ناکسی من
چو مشت خس‌ که ‌کند شعله امتحانش و لرزد

به محفل تو که اظهار مدعاست تحیر
نفس در آینه پنهان کند فغانش و لرزد

به وصل وحشتم از دل نمی‌رود چه توان کرد
که سست مشق رسد تیر بر نشانش و لرزد

به عافیت نی‌ام ایمن ز آفتی‌ که ‌کشید
چون آن غریق ‌که آرند بر کرانش و لرزد

ز بسکه شرم سجودش گداخت پیکر بیدل
چو عکس آب نهد سر بر آستانش و لرزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.