۲۹۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۵۵

مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد
قاصد نشد میسر دل خون شد و روان شد

دل بی‌رخ تو هیهات با ناله رفت در خاک
واسوخت این سپندان چندانکه سرمه‌دان شد

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم
این پنبه بسکه بر خود پیچید ریسمان شد

تا حشر بال اعمال باید کشید بر دوش
این یک نفس بضاعت صد ناقه‌کاروان شد

شمع بساط ما را در کارگاه تسلیم
هرچند عزم پا بود روسوی آسمان شد

تشویش روزی آخر نگذاشت دامن ما
گندم قفای آدم از بس دوید نان شد

کسب وکمال در خلق پر آبرو ندارد
بر دوش بحر آخر موج گهرگران شد

جمعیت عدم را ازکف نمی‌توان داد
دریاد بیضه باید مشغول آشیان شد

دل در خیال دیدار آیینه خانه‌ای داشت
تا بر ورق زد آتش طاووس پرفشان شد

از الفت رفیقان با بیکسی بسازید
کس همعنان‌کس نیست از مرگ امتحان شد

از عجز ما مگویید از حال ما مپرسید
هرچند جمله باشیم چیزی نمی‌توان شد

بیدل نداد تحقیق از شخص ما نشانی
باری به عرض تمثال آیینه مهربان شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۵۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۵۶
نظرها و حاشیه ها
محسن بمانی6
۱۳۹۹/۹/۹ ۱۱:۰۲

به به
حظ بردم
زنده باشید
کردم به صد تا‌ًمل ، بنیاد عجز محکم

این پنبه بس که برخود پیچید ریسمان شد