۳۹۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸

داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است
که خرابات و حرم غیر در و دیوار است

ای که در طور ز بیحوصلگی مدهوشی
دیده بگشای که عالم همه‌گی دیدار است

همه پامال تو شد خواه سرو خواهی جان
و آنچه در دست من از توست همین پندار است

از تو ناقوس بدست من مست است که هست
و ز تو طرفی که ببستیم همین زنار است

برخور از باغچهٔ حسن که نشکفته، هنوز
گل رسوائی ما از چمن دیدار است

باور از مات نیاید به لب بام در آی
تا ببینی که چه شور از تو درین بازار است

دو جهان بر سر دل باخت رضی منفعل است
که فزایند بر آن بار گر این بازار است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.