۳۹۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۴۰

زندگی محروم تکرارست و بس
چون شرر این جلوه یک بارست و بس

از عدم جویید صبح ای عاقلان
عالمی اینجا شب تارست و بس

از ضعیفی بر رخ تصویر ما
رنگ اگر گل می‌کند بارست و بس

غفلت ما پردهٔ بیگانگی‌ست
محرمان را غیر هم بارست و بس

کیست تا فهمد زبان عجز ما
ناله اینجا نبض بیمارست و بس

نیست آفاق از دل سنگین تهی
هرکجا رفتیم کهسارست و بس

از شکست شیشهٔ دلها مپرس
ششجهت یک نیشتر زارست و بس

در تحیر لذت دیدار کو
دیدهٔ آیینه بیدارست و بس

اختلاط خلق نبود بی‌گزند
بزم صحبت حلقهٔ مارست و بس

چون حباب از شیخی زاهد مپرس
این سر بی‌مغز دستارست و بس

ای سرت چون شعله پر باد غرور
اینکه‌ گردن می‌کشی‌، دارست و بس

بیدل از زندانیان الفتیم
بوی گل را رنگ، دیوارست و بس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.