۲۹۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۱۴

کعبهٔ دل‌گر چه دارد تنگ ارکانش ز سنگ
می‌دهد تمکین نشانی در بیابانش ز سنگ

محو دیدار ترا از آفت دوران چه باک
کم نمی‌باشد حصار چشم حیرانش ز سنگ

عشرت مجنون چه موقوفست بر اطفال شهر
دشت هم از کوه پر کرده‌ست دامانش ز سنگ

حسن محجوبی که هست از کعبه و دیرش نقاب
عاشقان چون شعله می‌بینند عریانش ز سنگ

آسمان مشکل‌ گره از دانهٔ ما واکند
گرهمه چون آسیا ریزند دندانش ز سنگ

اعتباراست اینکه ما را دشمن ما می‌کند.
سنگ اگر مینا نگردد نیست نقصانش ز سنگ

سختی ایام در خورد قبول طبع کیست
چون فلاخن رد کند هر کس برد نانش ز سنگ

حسن‌ کز جوش نزاکت یک قلم رنگست و بس
بوالفضولی چند می‌خواهند پیمانش ز سنگ

سر به رسوایی کشد ناچار چون نقش نگین
گر همه مجنون ما باشدگریبانش ز سنگ

یک شرر بیطاقتی هر جا پر افشاند ز دل
نیست ممکن ‌گر ببندی راه جولانش ز سنگ

مزرع دیوانهٔ ما بسکه آفت‌پرور است
آبیارش موج زنجیر است و بارانش ز سنگ

نیست آسان ره به‌کهسار ملامت بردنت
دانه می‌چینند همچون‌کبک‌، مرغانش ز سنگ

تا ز غفلت نشکنی دل گوشه‌گیر جیب توست
شیشه را در سنگ می‌دارند پنهانش ز سنگ

آتشی بسیار دارد بیدل این کهسار وهم
بر دل افسرده ریزد کاش توفانش ز سنگ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.