هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی و فلسفی است که در آن شاعر از مفاهیمی مانند عقل، ادراک، عشق، هستی و وجود سخن میگوید. او از عروج فکر و روح به سوی عالم معنا و حقیقت صحبت میکند و از ناچیز بودن دنیای مادی در برابر عظمت عالم معنوی یاد میکند. شاعر با استفاده از استعارهها و تشبیههای زیبا، مانند طایر چالاک، دریای جان، و جام خدا، به بیان مفاهیم عمیق عرفانی میپردازد.
رده سنی:
18+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و تشبیههای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
غزل شمارهٔ ۱۷۹۹
در غَیبْ پَر، این سو مَپَر، ای طایرِ چالاکِ من
هم سویِ پنهانخانه رو، ای فِکْرَت و اِدْراکِ من
عالَم چه دارد جُز دُهُل، از عیدگاهِ عقلِ کُل
گَردون چه دارد جُز که کَهْ از خَرمَنِ اَفْلاکِ من
من زَخم کردم بر دِلَت، مَرهَم مَنِه بر زَخمِ من
من چاک کردم خِرقهاَت، بَخیه مَزَن بر چاکِ من
در من ازین خوشتَر نِگَر، کآبِ حَیاتَم سَر به سر
چندین گُمانِ بَد مَبَر، ای خایِف از اِهْلاکِ من
دریا نباشد قَطرهیی با ساحلِ دریایِ جان
شادی نَیَرزَد حَبّهیی در هِمّتِ غَمناکِ من
خرگوش و کَبْک و آهوان، باشد شکارِ خُسروان
شیرانِ نَر بین سَرنِگون، بَربَسته بر فِتْراکِ من
دلهایِ شیران خون شُده، صَحرا زِ خونْ گُلْگون شُده
مَجنونکُنانْ مَجنون شُده، از شاهِدِ لَوْلاکِ من
گَر کاهِلی باری بیا، دَرکَش یکی جامِ خُدا
کوهِ اُحُد جُنْبان شود، بَرپَرَّد از مِحْراکِ من
جامی که تَفَّش میزَنَد بر آسْمانِ بیسَنَد
دانی چه جوشِشها بُوَد از جُرعهاَش بر خاکِ من
آن باده بر مَغزت زَنَد، چَشم و دِلَت روشن کُند
وانگَهْ بِبینی گوهری، در جسمِ چون خاشاکِ من
عالَم چو مُرغی خُفتهیی بر بَیضه پُرچوژهیی
زان بَیضه یابَد پَروَرش، بال و پَرِ اَمْلاکِ من
روزی که مُرغ از یک لَگَد، از رویِ بَیضه بَرجَهَد
هفت آسْمان فانی شود در نورِ بَیضهیْ پاکِ من
بَحری که او را نیست بُن، میگوید ای خاکِ کُهُن
دامَن گُشا، گوهرسِتان، کِی دیدهیی اِمْساکِ من
در وَهْم نایَد ذاتِ من، اندیشهها شُد ماتِ من
جُز اَحْوَلی از اَحْوَلی کِه دَم زَنَد زِ اشْراکِ من
خامُش که اَنْدَر خامُشی، غَرقهتَری در بیهُشی
گر چه دَهانْ خوش میشود، زین حَرفِ چون مِسواکِ من
هم سویِ پنهانخانه رو، ای فِکْرَت و اِدْراکِ من
عالَم چه دارد جُز دُهُل، از عیدگاهِ عقلِ کُل
گَردون چه دارد جُز که کَهْ از خَرمَنِ اَفْلاکِ من
من زَخم کردم بر دِلَت، مَرهَم مَنِه بر زَخمِ من
من چاک کردم خِرقهاَت، بَخیه مَزَن بر چاکِ من
در من ازین خوشتَر نِگَر، کآبِ حَیاتَم سَر به سر
چندین گُمانِ بَد مَبَر، ای خایِف از اِهْلاکِ من
دریا نباشد قَطرهیی با ساحلِ دریایِ جان
شادی نَیَرزَد حَبّهیی در هِمّتِ غَمناکِ من
خرگوش و کَبْک و آهوان، باشد شکارِ خُسروان
شیرانِ نَر بین سَرنِگون، بَربَسته بر فِتْراکِ من
دلهایِ شیران خون شُده، صَحرا زِ خونْ گُلْگون شُده
مَجنونکُنانْ مَجنون شُده، از شاهِدِ لَوْلاکِ من
گَر کاهِلی باری بیا، دَرکَش یکی جامِ خُدا
کوهِ اُحُد جُنْبان شود، بَرپَرَّد از مِحْراکِ من
جامی که تَفَّش میزَنَد بر آسْمانِ بیسَنَد
دانی چه جوشِشها بُوَد از جُرعهاَش بر خاکِ من
آن باده بر مَغزت زَنَد، چَشم و دِلَت روشن کُند
وانگَهْ بِبینی گوهری، در جسمِ چون خاشاکِ من
عالَم چو مُرغی خُفتهیی بر بَیضه پُرچوژهیی
زان بَیضه یابَد پَروَرش، بال و پَرِ اَمْلاکِ من
روزی که مُرغ از یک لَگَد، از رویِ بَیضه بَرجَهَد
هفت آسْمان فانی شود در نورِ بَیضهیْ پاکِ من
بَحری که او را نیست بُن، میگوید ای خاکِ کُهُن
دامَن گُشا، گوهرسِتان، کِی دیدهیی اِمْساکِ من
در وَهْم نایَد ذاتِ من، اندیشهها شُد ماتِ من
جُز اَحْوَلی از اَحْوَلی کِه دَم زَنَد زِ اشْراکِ من
خامُش که اَنْدَر خامُشی، غَرقهتَری در بیهُشی
گر چه دَهانْ خوش میشود، زین حَرفِ چون مِسواکِ من
وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.