۲۲۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۲۵۲

نشد از سعی تمکین وحشتی آسودگی رامم
تپیدنها چو بسمل ریخت آخر رنگ آرامم

حصاری دارم از گمگشتگی در عالم وحشت
نگردد سنگسار شهرت از نقش نگین نامم

چه سازم با هجوم آبله غیر از زمینگیری
دل خون بسته‌ای پامال می‌گردد به هرگامم

خط پرگار دارد ریشهٔ تخم‌ کمال اینجا
مبادا پختگی گردد دلیل فطرت خامم

درین گلشن بهار حیرتم آیینه‌ها دارد
اگر طایر شوم طاووسم و، ور نخل‌، بادامم

ز قید من علایق آب در غربال می‌باشد
رهایی محضری دارد به مهر حلقهٔ دامم

جنون دارد ز مغز استخوانم شعله انگیزی
به طوف سوختن هم‌کسوت شمع است احرامم

خجالت می‌کشم ازشوخی اظهارمخموری
ندارم باده تا بال صدایی ترکند جامم

جنون ساز نقط‌ کردم فغانها صرف خط‌ کردم
ولی از سستی طالع‌ کسی نشنید پیغامم

به هر واماندگی ناچار می‌باید ز خود رفتن
تحیر می‌شمارد در دل مو گهرگامم

سراغ تیره بختی هم نمی‌یابم به آسانی
بسوزم خوبش را چون شمع تا روشن شود شامم

ز بس بار خجالت می‌کشم از زندگی بیدل
نگین در خود فرو رفته‌ست از سنگینی نامم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.