۲۵۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۰۰

صورت اظهار معنی نیست محتاج بیان
ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان

ننگ آگاهی‌ست عرض‌کلفت از روشن‌دلان
آتش یاقوت را جز رگ نمی‌باشد دخان

چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نیست
جاده می‌گردد به‌هر جا زین جرس بالد فغان

موج‌ گوهر نیست در جوی دم شمشیر او
از صفای آب می‌گردد پر ماهی عیان

وحشتی می‌باید اینجا خضر ره در کار نیست
رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان

هر قدر از خود برآیی دستگاه عبرتی
منظر قدر تو دزدیده‌ست چندین نردبان

گوش کس قابل نوای درد نتوان یافتن
عندلیب ماکنون در بوی‌گل‌گیرد فغان

باکج آهنگان همان ساز کجی زببنده است
راستی اینجا نمی‌باشد به جز تیر و سنان

حرص تا چشمی دهد آب از حضور عافیت
در دم شمشیر می‌باشد رگ خواب‌گران

ای هماکام هوس از ما نخواهی یافتن
مغز داران حقیقت فارغند از استخوان

هرکجا پا می نهی ما عاجزان خاک رهیم
خاک را زیر قدم دیدن ندارد امتحان

عمرها شد بیدل از بیچارگی پر می‌زنم
چون نفس در دام یک عالم دل نامهربان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.