۲۶۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۷۲

به این موهومی‌ام یا رب‌ که‌ کرد آیینه‌دار او
تحیر تا کجا گیرد ز صفر من شمار او

سراغ خویش یابم تا ره تحقیق او گیرم
مرا در خود نهان دارد جمال آشکار او

حریف ساغر خورشید پیمایی‌ که می‌گردد
سحرها رفت با خمیازهٔ ذوق خمار او

به غیر از ترک هستی از تردد بر نمی‌آید
نفس پر می‌خلد در سینه‌ام از خار خار او

چه امکان است آرد فطرت ما تا به دیدارش
مگر آیینه از بی‌دانشی گردد دچار او

غرورش زحمت آیینه‌داران برنمی‌دارد
تو محو خویش باش اینها نمی‌آید به‌ کار او

امید وصل تدبیر دگر از ما نمی‌خواهد
سفید از چشم قربانی‌ست راه انتظار او

هوس‌پیمای آغوش وصال‌ کیست حیرانم
کنار خود هم افتاده‌ست بیرون ازکنار او

مجازی بر تراشی تا حقیقت ننگ او گردد
دویی افشا نمایی تا کنی تحقیق عار او

تو آگاه از سجود آستان دل نه‌ای بیدل
که بالد صندل عرش از جبین خاکسار او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۷۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.