هوش مصنوعی:
این داستان درباره بازرگانی است که صد من آهن را نزد دوستی به امانت گذاشت. هنگام بازگشت، دوست ادعا کرد که موشها آهن را خوردهاند. بازرگان با زیرکی، پسر دوست را میدزدد و وقتی دوست اعتراض میکند، با همان منطق او پاسخ میدهد که در شهری که موش میتواند آهن بخورد، باز هم میتواند کودکی را بدزدد. دوست متوجه اشتباه خود شده و آهن را بازمیگرداند. این داستان نشان میدهد که خیانت به اعتماد دیگران عواقب بدی دارد و وفاداری و حقگزاری ارزشمند است.
رده سنی:
14+
این متن دارای مفاهیم اخلاقی و تمثیلی است که برای درک کامل آن، مخاطب نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد. همچنین، استفاده از استعاره و طنز ظریف ممکن است برای کودکان کمسنوسال قابل درک نباشد.
بخش ۴۳ - بازرگان آهنفروش
و مثل دوستان با تو چون مثل آن بازرگان است که گفته بود:زمینی که موش آن صد من آهن بخورد چه عجب اگر باز کودکی در قیاس ده من برباید؟ دمنه گفت:چگونه؟ گفت:آوردهاند که بازرگانی اندک مال بود و میخواست که سفری رود. صد من آهن داشت، در خانه دوستی بر وجه امانت بنهاد و برفت. چون بازآمد امین، ودیعت فروخته بود و بها خرج کرده. بازرگان روزی بطلب آهن بنزدیک او رفت. مرد گفت: آهن در پیغوله خانه بنهاده بودم و دران احتیاطی نکرده، تا من واقف شدم موش آن را تمام خورده بود. بازرگان گفت: آری، موش آهن را نیک دوست داردو دندان او برخائیدن آن قادر باشد. امین راست کار شاد گشت، یعنی «بازرگان نرم شد و دل از آن برداشت. » گفت: امروز مهمان من باش. گفت: فردا باز آیم.
بیرون رفت و پسری را ازان او ببرد. چون بطلبیدند و ندا در شهر افتاد بازرگان گفت: من بازی را دیدم کودکی را میبرد. امین فریاد برآورد که: محال چرا میگویی؟ باز کودک را چگونه برگیرد؟ بازرگان بخندید و گفت: دل تنگ چرا میکنی؟ در شهری که موش آن صد من آهن بتواند خورد آخر باز کودکی را هم برتواند داشت. امین دانست که حال چیست، گفت:آهن موش نخورد، من دارم، پسر بازده و آهن بستان.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که چون ملک این کردی دیگران را در تو امید وفاداری و طمع حق گزاری نماند. و هیچیز ضایع تر از دوستی کسی نیست که در میدان کرم پیاده و در لافگه وفا سرافگنده باشد، و همچنان نیکوی کردن بجای کسی که در مذهب خود اهمال حق و نسیان شکر حایز شمرد؛ و پند دادن آن را که نه در گوش گذارد و نه در دل جای دهد؛ و سر گفتن با کسی که غمازی سخره بیان و پیشه بنان او باشد.
بیرون رفت و پسری را ازان او ببرد. چون بطلبیدند و ندا در شهر افتاد بازرگان گفت: من بازی را دیدم کودکی را میبرد. امین فریاد برآورد که: محال چرا میگویی؟ باز کودک را چگونه برگیرد؟ بازرگان بخندید و گفت: دل تنگ چرا میکنی؟ در شهری که موش آن صد من آهن بتواند خورد آخر باز کودکی را هم برتواند داشت. امین دانست که حال چیست، گفت:آهن موش نخورد، من دارم، پسر بازده و آهن بستان.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که چون ملک این کردی دیگران را در تو امید وفاداری و طمع حق گزاری نماند. و هیچیز ضایع تر از دوستی کسی نیست که در میدان کرم پیاده و در لافگه وفا سرافگنده باشد، و همچنان نیکوی کردن بجای کسی که در مذهب خود اهمال حق و نسیان شکر حایز شمرد؛ و پند دادن آن را که نه در گوش گذارد و نه در دل جای دهد؛ و سر گفتن با کسی که غمازی سخره بیان و پیشه بنان او باشد.
تعداد ابیات: ۰
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۴۲
گوهر بعدی:بخش ۴۴ - سرانجام دمنه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.