هوش مصنوعی:
در این داستان، ملکی زاغی را به جای مجازات، گرامی میدارد و او را در دربار خود میپذیرد. زاغ با رفتارهای فریبنده و چاپلوسانه، جایگاه خود را در دربار تقویت میکند و به تدریج به مشاور نزدیک پادشاه تبدیل میشود. سپس زاغ از پادشاه درخواست میکند که او را بسوزاند تا بتواند از طریق این قربانی، انتقام خود را از پادشاه زاغان بگیرد. یکی از وزیران که از ابتدا مخالف حضور زاغ بود، او را به فریبکاری و خباثت متهم میکند و هشدار میدهد که ذات پلید زاغ تغییر نخواهد کرد، حتی اگر ظاهرش عوض شود.
رده سنی:
12+
این متن دارای مفاهیم پیچیدهای مانند فریب، انتقام و نصایح اخلاقی است که برای درک کامل آن، خواننده باید از بلوغ فکری نسبی برخوردار باشد. همچنین، برخی از عبارات ممکن است برای کودکان کمسنوسال نامفهوم یا سنگین باشد.
بخش ۱۴
ملک بومان باشارت او التفات ننمود، تا آن زاغ را عزیز و مکرم و مرفه و محترم با او ببردند، ومثال داد تا در نیکو داشت مبالغت نمایند. همان وزیر که بکشتن او مایل بود گفت: اگر زاغ را نمی کشید باری با وی زندگانی چون دشمنان کنید و طرفةالعینی از غدر و مکر او ایمن مباشید، که موجب آمدن جز مفسدت کار ما و مصلحت حال او نیست ملک از استماع این نصیحت امتناع نمود و سخن مشیر بی نظیر را خوار داشت.
و زاغ در خدمت او بحرمت هرچه تمامتر میزیست و از رسوم طاعت و آداب عبودیت هیچیز باقی نمی گذاشت. و با یاران و اکفا رفق تمام میکرد و حرمت هر یک فراخور حال او و براندازه کار او نگاه میداشت. و هر روز محل وی در دل ملک و اتباع شریفتر میشد و میافزود، و در همه معانی او را محرم میداشتندو در ابواب مهمات و انواع مصالح با او مشاورت میپیوستند، و روزی در محفل خاص و مجلس غاص گفت که: ملک زاغان بی موجبی مرا بیازارد و بی گناهی مرا عقوبت فرمود، و چگونه مرا خواب و خورد مهنا باشد که تتا کینه خویش نخواهم و او را دست برد مردانه ننمایم؟ که گفتهاند «الکافة فی الطبیعة واجبة» و در ادراک این نهمت بسی تامل کردم و مدت دراز در این تفکر و تدبر روزگار گذاشت. و بحقیقت شناختم که تلا من در هیات و صورت زاغانم بدین مراد نتوانم رسید و بر این غرض قادر نتوانم شد. و از اهل علم شنوده ام که چون مظلومی از دست خصم جائر و بیم سلطان ظالم دل بر مرگ بنهد و خویشتن را بآتش بسوزد قربانی پذیرفته کرده باشد، و هر دعا که در آن حال گوید باجابت پیوندد. اگر رای ملک بیند فرماید که تا مرا سوزند و دران لحظت که گرمی آتش بمن رسید از باری، عزاسمه، بخواهم که مرا بوم گرداند، مگر بدان وسیلت برآن ستمگار دست یابم و این دل بریان و جگر سوخته را بدان تشفی حاصل آرم. و در این مجمع آن بوم که کشتن او صواب میدید حاضر بود، گفت:
گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل
پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش
و راست مزاج تو، ای مکار، در جمال ظاهر و قبح باطن چون شراب خسروانی نیکو رنگ و خوش بوی است که زهر در وی پاشند. و اگر شخص پلید و جثه خبیث ترا بارها بسوزندو دریاها برانند گوهر ناپاک و سیرت مذموم تو از قرار خویش نگردد، و خبث ضمیر و کژی عقیدت تو نه بآب پاک شود و نه بآتش بسوزد، و با جوهر تو میگردد هرگونه که باشی و در هر صورت که آیی. و اگر ذات خسیس تو طاووس و سیمرغ تواند شد میل تو از صحبت و مودت زاغان نگذرد، همچون آن موش که آفتاب و ابر و باد وکوه را بر وی بشویی عرضه کردند، دست رد بر سینه همه آنها نهاد و آب سرد بر روی همه زد، و موشی را که از جنس او بود بناز در برگرفت. ملک پرسید: چگونه؟
گفت که:
و زاغ در خدمت او بحرمت هرچه تمامتر میزیست و از رسوم طاعت و آداب عبودیت هیچیز باقی نمی گذاشت. و با یاران و اکفا رفق تمام میکرد و حرمت هر یک فراخور حال او و براندازه کار او نگاه میداشت. و هر روز محل وی در دل ملک و اتباع شریفتر میشد و میافزود، و در همه معانی او را محرم میداشتندو در ابواب مهمات و انواع مصالح با او مشاورت میپیوستند، و روزی در محفل خاص و مجلس غاص گفت که: ملک زاغان بی موجبی مرا بیازارد و بی گناهی مرا عقوبت فرمود، و چگونه مرا خواب و خورد مهنا باشد که تتا کینه خویش نخواهم و او را دست برد مردانه ننمایم؟ که گفتهاند «الکافة فی الطبیعة واجبة» و در ادراک این نهمت بسی تامل کردم و مدت دراز در این تفکر و تدبر روزگار گذاشت. و بحقیقت شناختم که تلا من در هیات و صورت زاغانم بدین مراد نتوانم رسید و بر این غرض قادر نتوانم شد. و از اهل علم شنوده ام که چون مظلومی از دست خصم جائر و بیم سلطان ظالم دل بر مرگ بنهد و خویشتن را بآتش بسوزد قربانی پذیرفته کرده باشد، و هر دعا که در آن حال گوید باجابت پیوندد. اگر رای ملک بیند فرماید که تا مرا سوزند و دران لحظت که گرمی آتش بمن رسید از باری، عزاسمه، بخواهم که مرا بوم گرداند، مگر بدان وسیلت برآن ستمگار دست یابم و این دل بریان و جگر سوخته را بدان تشفی حاصل آرم. و در این مجمع آن بوم که کشتن او صواب میدید حاضر بود، گفت:
گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل
پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش
و راست مزاج تو، ای مکار، در جمال ظاهر و قبح باطن چون شراب خسروانی نیکو رنگ و خوش بوی است که زهر در وی پاشند. و اگر شخص پلید و جثه خبیث ترا بارها بسوزندو دریاها برانند گوهر ناپاک و سیرت مذموم تو از قرار خویش نگردد، و خبث ضمیر و کژی عقیدت تو نه بآب پاک شود و نه بآتش بسوزد، و با جوهر تو میگردد هرگونه که باشی و در هر صورت که آیی. و اگر ذات خسیس تو طاووس و سیمرغ تواند شد میل تو از صحبت و مودت زاغان نگذرد، همچون آن موش که آفتاب و ابر و باد وکوه را بر وی بشویی عرضه کردند، دست رد بر سینه همه آنها نهاد و آب سرد بر روی همه زد، و موشی را که از جنس او بود بناز در برگرفت. ملک پرسید: چگونه؟
گفت که:
تعداد ابیات: ۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۳ - حکایت درودگر و زن خیانتکارش
گوهر بعدی:بخش ۱۵ - حکایت موشی که به دعای زاهد مستجاب الدعوه به پیکر دختری درآمد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.