هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی است که در آن عشق و عقل به عنوان دو نیروی متضاد و مکمل به تصویر کشیده شدهاند. عشق به عنوان نیرویی مجنون و عقل به عنوان نیرویی عاقل معرفی میشود، اما در نهایت هر دو در عشق مجنون میشوند. شعر به توصیف سفر روحانی و عرفانی میپردازد که در آن فرد از خود فانی میشود و به حقیقت عشق و نور الهی میرسد. در این مسیر، فرد با چالشها و آزمونهایی روبرو میشود که باید از آنها عبور کند تا به مقصود نهایی برسد.
رده سنی:
18+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده ممکن است برای خوانندگان جوانتر دشوار باشد.
غزل شمارهٔ ۱۹۳۱
عقل از کَفِ عشقْ خورْد اَفْیون
هُش دار جُنونِ عقل اکنون
عشقِ مَجنون و عقلِ عاقل
امروز شدند هر دو مَجنون
جَیحون که به عشقِ بَحْر میرفت
دریا شُد و مَحْو گشت جیحون
در عشقْ رَسید، بَحْرِ خون دید
بِنْشَست خِرَد میانهٔ خون
بر فَرق گرفت موجِ خونَش
می بُرد زِ هر سویی به بیسون
تا گُم کردش تمام از خود
تا گشت به عشقْ چُست و موزون
در گُم شُدگی رَسید جایی
کان جا نه زمین بُوَد، نه گَردون
گَر پیش رَوَد قَدَم ندارد
وَرْ بِنْشیند، پَس اوست مَغْبون
ناگاه بِدید زان سویِ مَحْو
زان سویِ جهانْ نورِ بیچون
یک سَنْجَق و صد هزار نیزه
از نورِ لَطیف گشت مَفْتون
آن پایِ گرفتهاش رَوان شُد
میرفت دَران عَجیب هامون
تا بو که رَسَد قَدَم بدان جا
تا رَسته شود زِ خویش و مادون
پیش آمد در رَهَش دو وادی
یک آتش بُد، یکیش گُلْگون
آواز آمد که رو در آتش
تا یافت شوی، به گُلْسِتان هون
وَرْزان که به گُلْسِتان دَرآیی
خود را بینی در آتش و تون
در پَستْ فَلَک پَری چو عیسی
وَنْدَر بالا، فرو چو قارون
بُگْریز و اَمانِ شاهِ جان جو
از جُمله عَقیلهها تو بیرون
آن شَمسُ الدّین و فَخْرِ تبریز
کَزْ هر چه صِفَت کُنیش اَفْزون
هُش دار جُنونِ عقل اکنون
عشقِ مَجنون و عقلِ عاقل
امروز شدند هر دو مَجنون
جَیحون که به عشقِ بَحْر میرفت
دریا شُد و مَحْو گشت جیحون
در عشقْ رَسید، بَحْرِ خون دید
بِنْشَست خِرَد میانهٔ خون
بر فَرق گرفت موجِ خونَش
می بُرد زِ هر سویی به بیسون
تا گُم کردش تمام از خود
تا گشت به عشقْ چُست و موزون
در گُم شُدگی رَسید جایی
کان جا نه زمین بُوَد، نه گَردون
گَر پیش رَوَد قَدَم ندارد
وَرْ بِنْشیند، پَس اوست مَغْبون
ناگاه بِدید زان سویِ مَحْو
زان سویِ جهانْ نورِ بیچون
یک سَنْجَق و صد هزار نیزه
از نورِ لَطیف گشت مَفْتون
آن پایِ گرفتهاش رَوان شُد
میرفت دَران عَجیب هامون
تا بو که رَسَد قَدَم بدان جا
تا رَسته شود زِ خویش و مادون
پیش آمد در رَهَش دو وادی
یک آتش بُد، یکیش گُلْگون
آواز آمد که رو در آتش
تا یافت شوی، به گُلْسِتان هون
وَرْزان که به گُلْسِتان دَرآیی
خود را بینی در آتش و تون
در پَستْ فَلَک پَری چو عیسی
وَنْدَر بالا، فرو چو قارون
بُگْریز و اَمانِ شاهِ جان جو
از جُمله عَقیلهها تو بیرون
آن شَمسُ الدّین و فَخْرِ تبریز
کَزْ هر چه صِفَت کُنیش اَفْزون
وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.