هوش مصنوعی:
این شعر به موضوع عشق و تأثیرات آن بر روح و جسم انسان میپردازد. شاعر از عشق به عنوان نیرویی آتشین یاد میکند که هم رنج و هم زیبایی به همراه دارد. او عشق را با تمام پیچیدگیها و تناقضهایش توصیف میکند و به تأثیر آن بر زندگی، دانش، دین و حتی هویت انسان اشاره میکند. در نهایت، شاعر به این نتیجه میرسد که عشق بخشی جداییناپذیر از هستی انسان است و بدون آن، کمال معنوی ممکن نیست.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که درک آن به بلوغ فکری و تجربهی زندگی نیاز دارد. همچنین، برخی از تصاویر و استعارههای به کار رفته ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده باشد.
غزل شمارهٔ ۱۲
دل هرجایی من آفت جانست و تنست
آتش عمر خود و برق تن و جان منست
از سر زلف بتانش نتوان کردن فرق
در تن تیرهاش از بس که شکنج و شکنست
حاصل وقتم از آن نیست به جز رنج و بلا
نه دلست این به حقیقت که بلا و فتنست
دیده آزادی خود را به گرفتاری خویش
زین سبب عشق نکویانش شعارست و فنست
در ره غمزهٔ مهرویان از تیر نگاه
راست مانندهٔ مرغیست که بر بابزنست
گاه با اژدر زلفست چو بهمنش مدار
بیژنآسا گهی افتاده به چاه ذقنست
هرکجا صارم ابرویی آنجا سپرست
هرکجا ناوک مژگانی آنجا مجنست
گاه چون قمری بر سرو قدی نغمه سراست
گاه دهقان و به پیرایش باغ سمنست
گه چو بیند صنمی گلرخ و سیمین اندام
عندلیبآسا بر شاخ گلش نغمه زنست
هرکجا روی بتی بیند در سجدهٔ او
قد دو تا کرده چو در سجدهٔ بت برهمنست
در پرستیدن بترویان از بس مولع
راست پنداری آن یک صنم این یک شمنست
سال و مه عشق بتان و زرد و رنجه نشود
عیش او مانا از رنج وگداز و محنست
در ره دانش و دین کاهل و خیره است و زبون
لیک در کار هوس چیرهتر از اهرمنست
روز اگر شام کند بیرخ یوسف چهری
خلوت سینه بر او ساحت بیتالحزنست
هرچه گویمش دلا توبه کن و عشق مورز
که سرانجام هوس سخرهٔ مردم شدنست
غیر ناکامی و بدنامی ازین عشق نزاد
ابله آنکش سر فانی شدن خویشتنست
فهم گردآر و خرد پبشه کن و دانشجوی
کانکه عقل و خردش نی به سفه مفتتنست
دل به خشم آید و بخروشد و راند به جواب
حبذا رای حکیمی که بدینسان حسنست
باد بر حکمت نفرین اگر اینست حکیم
که حکیمان را آماده به هجو سننست
حاصل هستی ما هستی عشق آمد و او
منعم از عشق فراگوید کاین نزفطنست
ای حکیم خرد اندوز سبک تاز که من
عشق میبازم و این قاعده رسمی کهنست
حکما متفقستند که خلق از پی عشق
خلق گشتند و درین کس را کی لاولنست
عشق اگر می نبود نفس مهذب نشود
عشق زی بام کمالات روانرا رسنست
ز آتش عشق بنگدازد تا هیکل جسم
کی بر افلاک شود جان که ترا در بدنست
بیریاضت نشود جان تو با فر و بها
شمع را فر و بها جمله ز گردن زدنست
متفاوت بود این عشق به ذرات وجود
ور نه پیدا ز کجا فرق لجین از لجنست
متفاوت شد از آن روی مقامات کمال
که به مقدار نظر هرکه خبیر از سخنست
پرتو عشق بود یکسره از تابش مهر
هان و هان بشمر تا شمع که اندر لگنست
فهم این نکته نیارد همه کس کرد مگر
خواجهٔ عصر که در عشق دلش ممتحنست
آتش عمر خود و برق تن و جان منست
از سر زلف بتانش نتوان کردن فرق
در تن تیرهاش از بس که شکنج و شکنست
حاصل وقتم از آن نیست به جز رنج و بلا
نه دلست این به حقیقت که بلا و فتنست
دیده آزادی خود را به گرفتاری خویش
زین سبب عشق نکویانش شعارست و فنست
در ره غمزهٔ مهرویان از تیر نگاه
راست مانندهٔ مرغیست که بر بابزنست
گاه با اژدر زلفست چو بهمنش مدار
بیژنآسا گهی افتاده به چاه ذقنست
هرکجا صارم ابرویی آنجا سپرست
هرکجا ناوک مژگانی آنجا مجنست
گاه چون قمری بر سرو قدی نغمه سراست
گاه دهقان و به پیرایش باغ سمنست
گه چو بیند صنمی گلرخ و سیمین اندام
عندلیبآسا بر شاخ گلش نغمه زنست
هرکجا روی بتی بیند در سجدهٔ او
قد دو تا کرده چو در سجدهٔ بت برهمنست
در پرستیدن بترویان از بس مولع
راست پنداری آن یک صنم این یک شمنست
سال و مه عشق بتان و زرد و رنجه نشود
عیش او مانا از رنج وگداز و محنست
در ره دانش و دین کاهل و خیره است و زبون
لیک در کار هوس چیرهتر از اهرمنست
روز اگر شام کند بیرخ یوسف چهری
خلوت سینه بر او ساحت بیتالحزنست
هرچه گویمش دلا توبه کن و عشق مورز
که سرانجام هوس سخرهٔ مردم شدنست
غیر ناکامی و بدنامی ازین عشق نزاد
ابله آنکش سر فانی شدن خویشتنست
فهم گردآر و خرد پبشه کن و دانشجوی
کانکه عقل و خردش نی به سفه مفتتنست
دل به خشم آید و بخروشد و راند به جواب
حبذا رای حکیمی که بدینسان حسنست
باد بر حکمت نفرین اگر اینست حکیم
که حکیمان را آماده به هجو سننست
حاصل هستی ما هستی عشق آمد و او
منعم از عشق فراگوید کاین نزفطنست
ای حکیم خرد اندوز سبک تاز که من
عشق میبازم و این قاعده رسمی کهنست
حکما متفقستند که خلق از پی عشق
خلق گشتند و درین کس را کی لاولنست
عشق اگر می نبود نفس مهذب نشود
عشق زی بام کمالات روانرا رسنست
ز آتش عشق بنگدازد تا هیکل جسم
کی بر افلاک شود جان که ترا در بدنست
بیریاضت نشود جان تو با فر و بها
شمع را فر و بها جمله ز گردن زدنست
متفاوت بود این عشق به ذرات وجود
ور نه پیدا ز کجا فرق لجین از لجنست
متفاوت شد از آن روی مقامات کمال
که به مقدار نظر هرکه خبیر از سخنست
پرتو عشق بود یکسره از تابش مهر
هان و هان بشمر تا شمع که اندر لگنست
فهم این نکته نیارد همه کس کرد مگر
خواجهٔ عصر که در عشق دلش ممتحنست
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۲۹
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.