۲۷۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳

پیر مغان جام میم داد دوش
از دو جهان بانگ برآمد که نوش

می‌روی و از عقبت می‌رود
جان و تن و دین‌ و دل و عقل و هوش

رفتی و برخاست فغانم ز دل
آمدی از راه و نشستم خموش

بر من و یاران شب یلدا گذشت
بس که ز زلف تو سخن رفت دوش

آب دو چشمم همه عالم گرفت
وآتش جانم ننشیند ز جوش

کاش بسازند ز خاکم سبو
بو که حریفان بکشندم به دوش

سرد شد از حکمت ناصح دلم
کآتش من بیند و گوید مجوش

تا به جمال توگشودیم چشم
از سخن خلق ببستیم گوش

ناصح از آن چهره نپوشیم چشم
گر تو توانی نظر از ما بپوش

رعد بنالد ز تجلی برق
از تو کنون جلوه و از ما خروش

پردهٔ دعوی بدرد دست غیب
گر نبود فضل خدا عیب‌پوش

نالهٔ قاآنی اگر بشنود
از جگر سنگ برآید خروش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.