۲۶۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۸

عقل گرچه رئیس این دل ماست
عشق شاه است و این رئیس گداست

عشق بر تخت دل نشسته به ذوق
این چنین پادشاه و تخت کجاست

جسم و جان هرچه هست آن ویست
ملک الملک و مالک دو سراست

بحر و موج و حباب و جو آبند
لاجرم هر چه باشد آن از ماست

بر سر کوی او کسی بنشست
که چو ما از سر همه برخاست

آفتابست و ماه خوانندش
نور چشمست و در نظر پیداست

عشق بالاش در بلام انداخت
خوش بلائی بود کزان بالاست

هر که سودای زلف او دارد
سر او هم چو دیگ پر سوداست

نعمت الله برای اهل دلان
مجلس عاشقانه ای آراست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.