۲۵۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۱

جان به خلوت سرای جانان رفت
دل سرمست سوی مستان رفت

آفتابی به ماه رو بنمود
گشت پیدا و باز پنهان رفت

مدتی زاهدی همی کردم
توبه بشکستم این زمان آن رفت

عمر باقی که هست دریابش
در پی عمر رفته نتوان رفت

هرکه جمعیتی ز خویش نیافت
ماند بیگانه و پریشان رفت

باز حیران ز خاک برخیزد
از جهان هر کسی که حیران رفت

نعمت الله رفیق سید شد
یار ما رفت گوئیا جان رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.