۲۴۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۹

یار ما زاری ما نشنید و رفت
آمد و در حال وا گردید و رفت

زلف او در تاب رفت از دست ما
دل ربود و سر ز ما پیچید و رفت

جان ما را یک زمان دلشاد کرد
حال ما را یک زمان وا دید و رفت

عمر ما بود و روان از ما گذشت
گفتمش بنشین دمی نشنید و رفت

گر چه او با جان منش پیوندهاست
بی وفا پیوند خود ببرید و رفت

عقل آمد تا مرا راهی زند
رند مستی دید از او ترسید و رفت

نعمت الله بود یار غار ما
گوشه ای از بوستان بگزید و رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.