۲۶۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۵۴

خواجهٔ غافل برفت و جان سپرد
بی خبر از معرفت چیزی نبرد

بود مخموری و مستی می فروخت
صاف می پنداشت می نوشید درد

شیشهٔ پندار می بودش به دست
اوفتاد و شیشه اش شد خرد و مرد

صوفیان پوشند صوف خدمتش
صوفئی بودی که می پوشید برد

هر نفس نوعی دگر گفتی سرود
گه ز لر گفتی سخن گاهی ز کرد

عاشقانه جان سپاری کن چو ما
زانکه عاشق جان خود را می سپرد

نعمت الله جان به جانان داد و رفت
رحمت الله علیه آن مرد ، مُرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۵۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.