۲۷۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۷۴

آفتاب از رخ نقاب مه گشود
شب گذشت و روز روشن رو نمود

شد منور عالمی از نور او
یک ستاره گوئیا هرگز نبود

هر چه موجود است از نور ویست
خود کجا موجود باشد بی وجود

خانقاه و صومعه در بسته شد
چون در میخانه ساقی برگشود

آتش عشقش دل ما را بسوخت
سوخت درد عشق او جانم چه عود

گفتهٔ مستانهٔ ما قول اوست
عاشقانه این سخن باید شنود

نعمت اللهی و از خود بی خبر
قدر این نعمت نمی دانی چه سود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۷۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.