۳۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۰۰

خوش درددلی دارم درمان به چه کار آید
با کفر سر زلفش ایمان به چه کار آید

دل زنده بود جانم چون کشتهٔ عشق اوست
بی خدمت آن جانان این جان به چه کار آید

عقل از سر مخموری سامان طلبد از ما
ما عاشق سرمستیم سامان به چه کار آید

عشق آمد و ملک دل بگرفت به سلطانی
جز حضرت این سلطان به چه کار آید

در خلوت میخانه بزمی است ملوکانه
روضه چو بود اینجا رضوان به چه کار آید

ماهان ز خدا خواهم با صحبت مه رویان
بی صحبت مه رویان ماهان به چه کار آید

با سید سرمستان کرمان چو بهشتی بود
بی نور حضور او کرمان به چه کار آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.