۲۵۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۳۹

به گوش و هوش من آمدند ای ساقی دوش
که جام جم بستان و می حلال بنوش

بیا که مجلس عشقست و عاشقان سرمست
مدام همدم جامند و خم می در جوش

گشوده برقع صورت ز روی معنی باز
هزار جان شده حیران و عقلها مدهوش

به عشق ساقی رندان که جان من به فداش
سبوی مجلس رندان خوش کشم بر دوش

به مشت گل نتوان آفتاب را اندود
بگو به عاشق مستی که عشق را می پوش

به گندمی اگر آدم بهشت را بفروخت
تو باز خر به جوی و به نیم جو بفروش

شنو که سید سرمست وعظ می گوید
بگو خطیب مخوان خطبه یک زمان خاموش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.