۲۴۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۹۴

نقش نقاش است نقش این خیال
غیر این نقش خیال او محال

در همه آئینه ای روشن نمود
آن جمال بی مثال پر کمال

عشق جانان است جان عاشقان
این چنین جانی کجا یابد زوال

آفتابی مه لقا پیدا شده
گاه بدری می نماید گه هلال

عشق سرمست است در کوی مغان
عقل مخمور است و مانده بی مجال

چون یکی اندر یکی باشد یکی
آن یکی گه هجر باشد گه وصال

نعمت الله در محیط عشق او
خوش حیاتی باشد از آب زلال
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۹۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.