۲۶۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۹۸

غرقهٔ بحر بیکران مائیم
گاه موجیم و گاه دریائیم

بلبل گلستان معشوقیم
عاشقانه به عشق گویائیم

آفتاب سپهر جان و دلیم
بر یکی حال از آن نمی تائیم

به جز از کار عشق ورزیدن
هیچ کاری دگر نمی شائیم

ما چو امروز عاشق مستیم
بی خبر از خمار فردائیم

یار ما عین نور دیدهٔ ماست
لاجرم ما به عین بینائیم

این چنین مست و لاابالی وار
از خرابات عشق می آئیم

چون رخ و زلف یار خود دیدیم
گاه مؤمن گهی چو ترسائیم

خلق کورند و می نمی بینند
ور نه چون آفتاب پیدائیم

ما از آن آمدیم در عالم
تا خدا را به خلق بنمائیم

گر طبیبی طلب کند بیمار
ما طبیب جمیع اشیائیم

نعمت الله اگر کسی جوید
گو بیا نزد ما که او مائیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.