۲۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۴۵

بیا ای ساقی مستان و جام می به مستان ده
بیا آب حیاتت را به دست می پرستان ده

به میخواران مده می را که قدر می نمی دانند
چو خیری می کنی ساقی بیاور می به مستان ده

بیا ای صوفی صافی و دُرد درد دل درکش
چه می لرزی به جان آخر بیا جان را به جانان ده

اگر فرمان رسد از شه که سر در پای او انداز
تو پا انداز کن سر را به شکرانه روان جان ده

چه خوش گنجیست عشق او که در عالم نمی گنجد
چنین گنج ار کسی جوید نشانش کنج ویران ده

نشان رند سرمستی اگر یاری ز تو جوید
کرم فرما ز لطف خود نشان او به یاران ده

اگر جمعیتی خواهی در آ در مجمع سید
و گر دل می دهی باری بدان زلف پریشان ده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۴۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.