۲۵۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۱۲

آمد به درت جان عزیز از سر یاری
محروم مگردان ز در خویش ز یاری

تنها نه منم سوختهٔ آتش عشقت
بسیار چو من عاشق دل سوخته داری

یک دم نرود عمر که بی یاد تو باشد
امید که ما را تو ز خاطر نگذاری

روزی به سر کوی تو جان را بسپارم
باشد که همان جا تو به خاکم بسپاری

گر جور کنی بر دل بیچارهٔ مسکین
ما را نبود چاره به جز ناله و زاری

ای دل به خرابات فنا خوش گذری کن
شاید که می جام بقا را به کف آری

می در قدح و ساقی ما سید سرمست
ای زاهد مخمور تو آخر به چه کاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۱۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.