۴۶۵ بار خوانده شده
در خلاصهیْ عشقْ آخِر شیوهٔ اسلام کو؟
در کُشوفِ مُشکلاتَش صاحِبِ اِعْلام کو؟
آهویِ عَرشی که او خود عاشقِ نافهیْ خود است
اِلْتِفاتِ او به دانه، طَوفِ او بر دام کو؟
گرچه هر روزی به هِجْران هَمچو سالی میبُوَد
چون که از هِجْران گُذشتی، لَیْل یا اَیّام کو؟
جانور را زادَنَش از ماده و نَر، وَزْ رَحِم
در وِلادتهایِ روحانی بگو اَرْحام کو؟
ساقیا هُشیار نَتْوان عشق را دریافتن
بویِ جامَت بیقَرارم کرد، آخِر جام کو؟
هست اِحْرامَت دَرین حَج جامهٔ هستیْت را
از سَرِ سِرَّت بِکَندن، شَرطِ این اِحْرام کو؟
چون که هستی را فَکَندی، روحْ اَنْدَر روح بین
جوقْ جوق و جُمله فَرد آن جایگَهْ اَجْرام کو؟
وین همه جانهایِ تشنه، بَحْر را چون یافتند
مَحْو گشتند اَنْدَر آن جا، جُز یکی عَلّام کو؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اِقْلیم و سَواد
زین سویِ بَحْر است، ازان سو شهر یا اِقْلام کو؟
آنچه این تَن مینویسَد بیقَلَم نَبْوَد یَقین
آن کِه جان بر خود نویسَد حاجَتِ اَقْلام کو؟
هوش و عقلِ آدمی زادی زِ سَردیِّ وِیْ است
چون که آن میْ گرم کَردَش، عقل یا اَحْلام کو؟
اَنْدَر آن بیهوشی آری، هوشِ دیگر لون هست
هوشِ بیداری کجا و رؤیَتِ اَحْلام کو؟
مُرغ تا اَنْدَر قَفَص باشد به حُکمِ دیگری ست
چون قَفَص بِشْکَست و شُد، بر وِیْ ازان اَحْکام کو؟
با حضورِ عقلْ آثام است بر نَفَس از گُنَه
با حضورِ عقلِ عقلْ این نَفَس را آثام کو؟
در مِساسِ تَن به تَن، مُحتاجِ حَمّام است مَرد
در مِساسِ روحها خود حاجَتِ حَمّام کو؟
گَر شَوی تو رام، خود رامَت شود جُمله جهان
گَر تو رُستم زادهیی، این رَخْشَت آخِر رام کو؟
گَر تو تَرکِ پُخته گویی، خامْ مُسْکِر باشدَت
پس تو را در جامِ سَر، آثار و بویِ خام کو؟
چون بِخوردی، بیقَدَم بُخْرام در دریایِ غَیب
تو اگر مَستی بیا مَستانهیی بُخْرام کو؟
فَرضِ لازم شُد عبادت، عشق را آخِر بگو
فَرض و نَدب و واجب و تعلیم و اِسْتِلْزام کو؟
عشق بازیهایِ جان و آن گَهی اِکْراه و زور؟
عشقِ بَربسته کجا و آن وَلی اِکْرام کو؟
رنج بر رُخسارِ عاشقْ راحت اَنْدَر جانِ او
رنجْ خود آوازهیی، آن جا به جُز اِنْعام کو؟
خدمتی از خوفْ خود اَنْعام را باشد، وَلیک
خدمتی از عشق را اَمْثالِ کَالْاَنْعام کو؟
یک قَدَم راه است گَر توفیق باشد دستگیر
پس حَدیثِ راهِ دور و رفتنِ اَعْوام کو؟
لیک سایهیْ آن صَنَم باید که بر تو اوفْتَد
آن صَنَم کِشْ مِثلْ اَنْدَر جُملهٔ اَصْنام کو؟
آن خداوندِ به حَقْ شَمسُ الْحَق و دین، کُفوِ او
در همه آبا و در اَجْداد و در اَعْمام کو؟
دَرخورِ دُرِّ یَتیمَش کِی شود آن هفت بَحْر
گَر نَظیرش هست در ارواح یا اَجْسام کو؟
در رِکابِ اسپِ عشقش از قبیلِ روحیان
جُز قُباد و سَنْجَر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاکِ تبریز اَرْمغان آراد باد
زان که جُز آن خاک، این خاکیش را آرام کو؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
در کُشوفِ مُشکلاتَش صاحِبِ اِعْلام کو؟
آهویِ عَرشی که او خود عاشقِ نافهیْ خود است
اِلْتِفاتِ او به دانه، طَوفِ او بر دام کو؟
گرچه هر روزی به هِجْران هَمچو سالی میبُوَد
چون که از هِجْران گُذشتی، لَیْل یا اَیّام کو؟
جانور را زادَنَش از ماده و نَر، وَزْ رَحِم
در وِلادتهایِ روحانی بگو اَرْحام کو؟
ساقیا هُشیار نَتْوان عشق را دریافتن
بویِ جامَت بیقَرارم کرد، آخِر جام کو؟
هست اِحْرامَت دَرین حَج جامهٔ هستیْت را
از سَرِ سِرَّت بِکَندن، شَرطِ این اِحْرام کو؟
چون که هستی را فَکَندی، روحْ اَنْدَر روح بین
جوقْ جوق و جُمله فَرد آن جایگَهْ اَجْرام کو؟
وین همه جانهایِ تشنه، بَحْر را چون یافتند
مَحْو گشتند اَنْدَر آن جا، جُز یکی عَلّام کو؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اِقْلیم و سَواد
زین سویِ بَحْر است، ازان سو شهر یا اِقْلام کو؟
آنچه این تَن مینویسَد بیقَلَم نَبْوَد یَقین
آن کِه جان بر خود نویسَد حاجَتِ اَقْلام کو؟
هوش و عقلِ آدمی زادی زِ سَردیِّ وِیْ است
چون که آن میْ گرم کَردَش، عقل یا اَحْلام کو؟
اَنْدَر آن بیهوشی آری، هوشِ دیگر لون هست
هوشِ بیداری کجا و رؤیَتِ اَحْلام کو؟
مُرغ تا اَنْدَر قَفَص باشد به حُکمِ دیگری ست
چون قَفَص بِشْکَست و شُد، بر وِیْ ازان اَحْکام کو؟
با حضورِ عقلْ آثام است بر نَفَس از گُنَه
با حضورِ عقلِ عقلْ این نَفَس را آثام کو؟
در مِساسِ تَن به تَن، مُحتاجِ حَمّام است مَرد
در مِساسِ روحها خود حاجَتِ حَمّام کو؟
گَر شَوی تو رام، خود رامَت شود جُمله جهان
گَر تو رُستم زادهیی، این رَخْشَت آخِر رام کو؟
گَر تو تَرکِ پُخته گویی، خامْ مُسْکِر باشدَت
پس تو را در جامِ سَر، آثار و بویِ خام کو؟
چون بِخوردی، بیقَدَم بُخْرام در دریایِ غَیب
تو اگر مَستی بیا مَستانهیی بُخْرام کو؟
فَرضِ لازم شُد عبادت، عشق را آخِر بگو
فَرض و نَدب و واجب و تعلیم و اِسْتِلْزام کو؟
عشق بازیهایِ جان و آن گَهی اِکْراه و زور؟
عشقِ بَربسته کجا و آن وَلی اِکْرام کو؟
رنج بر رُخسارِ عاشقْ راحت اَنْدَر جانِ او
رنجْ خود آوازهیی، آن جا به جُز اِنْعام کو؟
خدمتی از خوفْ خود اَنْعام را باشد، وَلیک
خدمتی از عشق را اَمْثالِ کَالْاَنْعام کو؟
یک قَدَم راه است گَر توفیق باشد دستگیر
پس حَدیثِ راهِ دور و رفتنِ اَعْوام کو؟
لیک سایهیْ آن صَنَم باید که بر تو اوفْتَد
آن صَنَم کِشْ مِثلْ اَنْدَر جُملهٔ اَصْنام کو؟
آن خداوندِ به حَقْ شَمسُ الْحَق و دین، کُفوِ او
در همه آبا و در اَجْداد و در اَعْمام کو؟
دَرخورِ دُرِّ یَتیمَش کِی شود آن هفت بَحْر
گَر نَظیرش هست در ارواح یا اَجْسام کو؟
در رِکابِ اسپِ عشقش از قبیلِ روحیان
جُز قُباد و سَنْجَر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاکِ تبریز اَرْمغان آراد باد
زان که جُز آن خاک، این خاکیش را آرام کو؟
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۰۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.