۳۵۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۲۳۹

رفتم به کویِ خواجه و گفتم که خواجه کو؟
گفتند خواجه عاشق و مَست است و کو به کو

گفتم فَریضه دارم، آخِر نشان دهید
من دوست دارِ خواجه‌‌‌‌ام آخِر، نِیَم عَدو

گفتند خواجه، عاشقِ آن باغْبان شُده ست
او را به باغ‌ها جو، یا بر کِنارِ جو

مَستان و عاشقان بَرِ دِلْدارِ خود رَوند
هر کَس که گشت عاشق، رو، دست ازو بِشو

ماهی که آب دید، نَپایَد به خاکْدان
عاشق کجا بِمانَد در دورِ رنگ و بو؟

بَرفِ فَسُرده کو رُخِ آن آفتاب دید
خورشیدْ پاک خوردَش، اگر هست تو به تو

خاصه کسی که عاشقِ سُلطانِ ما بُوَد
سُلطانِ بی‌نَظیرِ وَفادارِ قَندخو

آن کیمیایِ بی‌حَد و بی‌عَدّ و بی‌قیاس
بر هر مِسی که بَرزَد، زَر شُد به اِرْجِعُوا

در خواب شو زِعالَم، وَزْ شش جِهَت گُریز
تا چند گول گَردی و آواره سو به سو؟

ناچار می‌بَرنْدَت، باری به اختیار
تا پیشِ شاه باشَدَت اِعْزاز و آبِ رو

گَر زِان که در میانه نبودی سَرِ خَری
اسرار کشف کردی عیسیْت، مو به مو

بَستم رَهِ دَهان و گُشادم رَهِ نَهان
رَستم به یک قِنینه زِ سودایِ گفت و گو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.