۲۹۴ بار خوانده شده

حکایت

آن سلیمان که در جهان قدر
بود سلطانِ وقت و پیغامبر

برنشسته بُد او به بادِ صبا
سوی مشرق شد او ز جابلسا

دید در راه ناگه آب‌خوری
کِشتزاری و پیر برزگری

کشت می‌کرد و نرم می‌تندید
گاه بگریست و گاه می‌خندید

شد سلیمان بدو سلامش کرد
پیر کان دید احترامش کرد

گفت هی کیستی که دل شادی
برنشسته به مرکبِ بادی

گفت ای پیر من سلیمانم
هر دو هستم نبیّ و سلطانم

زیر امرِ منست ملک زمین
پری و دیو بر یسار و یمین

مُلکم ای پیر مرز بی‌لافست
شرق تا شرق قاف تا قافست

پادشاهم به روم و چین و یمن
باد را بین شده مسخر من

گفت این گرچه سخت بنیادست
نه نهادش نهاده بر بادست

هرچه بد بود به باد شود
جان چگونه به باد شاد شود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.