۴۱۴ بار خوانده شده

حکایت مرد یخ فروش التمثّل فی دارالغرور

مثلت هست در سرای غرور
مثل یخ فروش نیشابور

در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش

هرچه زر داشت او به یخ درباخت
آفتاب تموز یخ بگداخت

یخ‌گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلی دردناک و با دمِ سرد

زانکه عمر گذشته باقی داشت
آفتاب تموزش نگذاشت

این همی گفت و اشک می‌بارید
که بسی مان نماند و کس نخرید

قیمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی

چیست عقل اوّل این جهان دیدن
پس به حسبت برین جهان ریدن

برگ دنیا خرد نبپسندد
مرگ بر برگ این جهان خندد

چون نترسی تو از اجل خُردی
آن ز غفلت شمر نه از مردی

تو نه‌ای بر اجل دلیر هنوز
گور گور است و شیر شیر هنوز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:در مرگ گوید
گوهر بعدی:فی صفة الموت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.