هوش مصنوعی: این شعر داستان مرد فقیری را روایت می‌کند که در تابستان (تموز) یخ می‌فروشد، اما کسی از او خرید نمی‌کند. تمام سرمایه‌اش را از دست می‌دهد و یخ‌هایش در گرمای آفتاب آب می‌شوند. او با اندوه و ناامیدی به گذر عمر و بی‌ثباتی دنیا فکر می‌کند و پیام اخلاقی درباره بی‌ارزشی دنیا و اهمیت عقل و آگاهی از مرگ را بیان می‌دارد.
رده سنی: 15+ محتوا شامل مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی درباره مرگ، گذر عمر و بی‌ثباتی دنیاست که ممکن است برای کودکان و نوجوانان کم‌سن‌وسال قابل درک نباشد. همچنین، لحن غمگین و پیام انتقادی آن برای مخاطبان با درک بالاتر مناسب‌تر است.

حکایت مرد یخ فروش التمثّل فی دارالغرور

مثلت هست در سرای غرور
مثل یخ فروش نیشابور

در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش

هرچه زر داشت او به یخ درباخت
آفتاب تموز یخ بگداخت

یخ‌گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلی دردناک و با دمِ سرد

زانکه عمر گذشته باقی داشت
آفتاب تموزش نگذاشت

این همی گفت و اشک می‌بارید
که بسی مان نماند و کس نخرید

قیمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی

چیست عقل اوّل این جهان دیدن
پس به حسبت برین جهان ریدن

برگ دنیا خرد نبپسندد
مرگ بر برگ این جهان خندد

چون نترسی تو از اجل خُردی
آن ز غفلت شمر نه از مردی

تو نه‌ای بر اجل دلیر هنوز
گور گور است و شیر شیر هنوز
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۱۱
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:در مرگ گوید
گوهر بعدی:فی صفة الموت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.