۲۹۸ بار خوانده شده

حکایت در عدل سلطان

گفت روزی حکایتی پیری
که مرا بُد نشانهٔ تیری

کاندر آن روزگار شاهی بود
عالم عدل را پناهی بود

داد و انصاف و عدل گستردی
هرکسی بر ز بِرّ او خوردی

گفت روزی به رهزنی در تاخت
دید در بند کرده کاله و ساخت

بندیی چند دید بسته به بند
دزد گریان و بندیان زان خند

زود نزدیک راهزن رفتش
دُر تحقیق راهزن سفتش

گفتش این خنده و گرستن چیست
واین چنین مال و بند بستهٔ کیست

گفت ما راست این گرستن زار
که چنین نعمت از یمین و یسار

گِرد کردند از حرام و حلال
جمع کردند زرّ و کاله و مال

رخت بر باد گشته در بندند
برخود و عادلان همی خندند

ظلم شد عدل و روز شد شب ما
زان همی نشنوند یاربِ ما

عادلانیم لیک با فن خویش
بند برداشتیم از تن خویش

هرکه او عدل خویش بگذارد
ظالمی را خدای بگمارد

تا برآرد ز مال و جانش دمار
ظلم او را به ظلم سازد کار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:در وصف بدان گوید
گوهر بعدی:در خون ناحق ریختن حکایت مأمون
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.