هوش مصنوعی:
زاهدی آزاد به بغداد سفر میکند تا به خانهٔ خدا برود و با مردم نیکاندیش دیدار کند. مردم از حضور او خوشحال میشوند زیرا او پندهای حکیمانه میدهد. مأمون، خلیفه، از او دعوت میکند و او را به عنوان زاهد خطاب میکند. زاهد پاسخ میدهد که او زاهد نیست و مأمون را به عنوان زاهد واقعی معرفی میکند زیرا مأمون از دنیا دلکنده است. زاهد توضیح میدهد که او به دنیا و آخرت علاقهای ندارد و تنها به دنبال جستجوی حقیقت است. مأمون از این سخنان خجل شده و به عجز خود اعتراف میکند. متن با هشدار دربارهٔ خطرات وابستگی به دنیا پایان مییابد.
رده سنی:
15+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که درک آنها به بلوغ فکری و تجربهٔ زندگی نیاز دارد. همچنین، استفاده از زبان شعرگونه و استعارههای پیچیده ممکن است برای کودکان قابل فهم نباشد.
در دانستن آنکه آخرت به از دنیاست
آن شنیدی که زاهدی آزاد
رفت روزی به جانب بغداد
تا سوی خانهٔ خدای شود
به سوی خلق نیک رای شود
خلق گشت از قدوم زاهد شاد
زآنکه بود او به پند دادن راد
گفت هرکس سداد و سیرت او
وآن ورع و آن نکو سریرت او
گفت مأمون که این چنین دیندار
دید باید مرا همی ناچار
حاجب خاص را همان ساعت
بفرستاد از پی دعوت
کرد هرکس به مرد دین ابرام
تا بَرِ میر در شود به سلام
رفت زاهد بَرِ خلیفه فراز
میر مأمون نکرد قصّه دراز
گفت شاد آمدی ایا زاهد
مرحبا مرحبا ایا عابد
گفت زاهد نیم خطا گفتی
نیست در طبع من چنین زفتی
دان که زاهد یقین تویی نه منم
بشنو و یادگیر تو سخنم
تو به زاهد مرا خطاب مکن
خانهٔ دین من خراب مکن
گفت مأمون که شرح گوی این را
حاجت است این حدیث تعیین را
گفت زاهد تو این نمیدانی
چون به بیهوده زاهدم خوانی
عرضه کردند بر من این دنیی
بر سری داد خلد با عقبی
مر مرا جمله در کنار نهاد
یک زمان دنییام نیامد یاد
می نخواهم نیم بدان مایل
کردهام حبّ آن ز دل زایل
نیست یک ذرّه پیش من کونین
کردهام فارغ از همه عینین
بیش از این هردو من همی طلبم
از پی جست اوست این طربم
زاهدی مر ترا مسلّم گشت
که به دنیا دل تو بیغم گشت
شادمانی بدین قدر دنیی
یاد ناری ز جنّت و عقبی
که بدین قدر تو ز خرسندی
به امانی بمانده در بندی
گشت مأمون خجل از این گفتار
داد بر عجز خویشتن اقرار
هرکه او بنده گشت دنیی را
صید شد مر بلا و بلوی را
دین به دنیی مده که درمانی
صید را چون سگان کهدانی
رفت روزی به جانب بغداد
تا سوی خانهٔ خدای شود
به سوی خلق نیک رای شود
خلق گشت از قدوم زاهد شاد
زآنکه بود او به پند دادن راد
گفت هرکس سداد و سیرت او
وآن ورع و آن نکو سریرت او
گفت مأمون که این چنین دیندار
دید باید مرا همی ناچار
حاجب خاص را همان ساعت
بفرستاد از پی دعوت
کرد هرکس به مرد دین ابرام
تا بَرِ میر در شود به سلام
رفت زاهد بَرِ خلیفه فراز
میر مأمون نکرد قصّه دراز
گفت شاد آمدی ایا زاهد
مرحبا مرحبا ایا عابد
گفت زاهد نیم خطا گفتی
نیست در طبع من چنین زفتی
دان که زاهد یقین تویی نه منم
بشنو و یادگیر تو سخنم
تو به زاهد مرا خطاب مکن
خانهٔ دین من خراب مکن
گفت مأمون که شرح گوی این را
حاجت است این حدیث تعیین را
گفت زاهد تو این نمیدانی
چون به بیهوده زاهدم خوانی
عرضه کردند بر من این دنیی
بر سری داد خلد با عقبی
مر مرا جمله در کنار نهاد
یک زمان دنییام نیامد یاد
می نخواهم نیم بدان مایل
کردهام حبّ آن ز دل زایل
نیست یک ذرّه پیش من کونین
کردهام فارغ از همه عینین
بیش از این هردو من همی طلبم
از پی جست اوست این طربم
زاهدی مر ترا مسلّم گشت
که به دنیا دل تو بیغم گشت
شادمانی بدین قدر دنیی
یاد ناری ز جنّت و عقبی
که بدین قدر تو ز خرسندی
به امانی بمانده در بندی
گشت مأمون خجل از این گفتار
داد بر عجز خویشتن اقرار
هرکه او بنده گشت دنیی را
صید شد مر بلا و بلوی را
دین به دنیی مده که درمانی
صید را چون سگان کهدانی
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:فیالحقیقة والطریقة
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.