۳۳۱ بار خوانده شده

حکایت

آن شنیدی که در حد مرداشت
بود مردی گدای و گاوی داشت

از قضا را وبای گاوان خاست
هرکرا پنج بود چار بکاست

روستایی ز بیم درویشی
رفت تا بر قضا کند پیشی

بخرید آن حریص بی‌مایه
بدل گاو خر ز همسایه

چون برآمد ز بیع روزی بیست
از قضا خر بمرد و گاو بزیست

سر برآورد از تحیّر و گفت
کای شناسای رازهای نهفت

هرچه گویم بود ز نسناسی
چون تو خر را ز گاو نشناسی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:در دانستن آنکه آخرت به از دنیاست
گوهر بعدی:فی مثالب شعراء المدّعین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.