هوش مصنوعی:
در این شعر، شاهد سه صحنهٔ مختلف هستیم که در هر کدام، افرادی از جهات مختلف (شرق، شمال، غرب) به سوی راوی میآیند و او را به همراهی دعوت میکنند. در دو صحنهٔ اول، دو دختر با توصیفهای شاعرانه از ظاهر و حالاتشان حاضر میشوند، اما راوی با سکوت یا خواندن سرود، پاسخ آنها را نمیدهد. در صحنهٔ سوم، چند مرد از غرب میآیند و راوی این بار همراهشان میشود. در پایان، خاطرهٔ تنها مانده و بر بیکسی خود گریه میکند.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم نمادین و انتزاعی است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری و تجربهٔ ادبی دارد. همچنین، برخی تصاویر شاعرانه ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده باشد.
سفر
در قرمزِ غروب،
رسیدند
از کورهراهِ شرق، دو دختر، کنارِ من.
تابیده بود و تفته
مسِ گونههایشان
و رقصِ زُهره که در گودِ بیتهِ شبِ چشمِشان بود
به دیارِ غرب
رهآوردِشان بود.
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به غرب!»
من اما همچنان خواندم
و جوابی بدانان ندادم
و تمامِ شب را خواندم
تمامِ خالیِ تاریکِ شب را از سرودی گرم آکندم.
□
در ژالهبارِ صبح
رسیدند
از جادهی شمال
دو دختر
کنارِ من.
لبهایشان چو هستهی شفتالو
وحشی و پُرتَرَک بود
و ساقهایشان
با مرمرِ معابدِ هندو
میمانست
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به راه...»
ولیکن من
لب فروبستم ز آوازی که میپیچیدم از آفاق تا آفاق
و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را
و نیمِ روز را خاموش ماندم
به زیرِ بارشِ پُرشعلهی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم.
□
در قلبِ نیمروز
از کورهراهِ غرب
رسیدند چند مَرد...
خورشیدِ جُستوجو
در چشمهایشان متلألی بود
و فکِشان، عبوس
با صخرههای پُرخزه میمانست.
در ساکتِ بزرگ به من دوختند چشم.
برخاستم ز جای، نهادم به راه پای، و در راهِ دوردست
سرودم شماره زد
با ضربههای پُرتپشاش
گامهایمان را.
□
بر جای لیک، خاطرهام گنگ
خاموش ایستاد
دنبالِ ما نگریست.
و چندان که سایهمان و سرودِ من
در راهِ پُرغبار نهان شد،
در خلوتِ عبوسِ شبانگاه
بر ماندگی و بیکسیِ خویشتن گریست.
۱۳۳۰
رسیدند
از کورهراهِ شرق، دو دختر، کنارِ من.
تابیده بود و تفته
مسِ گونههایشان
و رقصِ زُهره که در گودِ بیتهِ شبِ چشمِشان بود
به دیارِ غرب
رهآوردِشان بود.
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به غرب!»
من اما همچنان خواندم
و جوابی بدانان ندادم
و تمامِ شب را خواندم
تمامِ خالیِ تاریکِ شب را از سرودی گرم آکندم.
□
در ژالهبارِ صبح
رسیدند
از جادهی شمال
دو دختر
کنارِ من.
لبهایشان چو هستهی شفتالو
وحشی و پُرتَرَک بود
و ساقهایشان
با مرمرِ معابدِ هندو
میمانست
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به راه...»
ولیکن من
لب فروبستم ز آوازی که میپیچیدم از آفاق تا آفاق
و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را
و نیمِ روز را خاموش ماندم
به زیرِ بارشِ پُرشعلهی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم.
□
در قلبِ نیمروز
از کورهراهِ غرب
رسیدند چند مَرد...
خورشیدِ جُستوجو
در چشمهایشان متلألی بود
و فکِشان، عبوس
با صخرههای پُرخزه میمانست.
در ساکتِ بزرگ به من دوختند چشم.
برخاستم ز جای، نهادم به راه پای، و در راهِ دوردست
سرودم شماره زد
با ضربههای پُرتپشاش
گامهایمان را.
□
بر جای لیک، خاطرهام گنگ
خاموش ایستاد
دنبالِ ما نگریست.
و چندان که سایهمان و سرودِ من
در راهِ پُرغبار نهان شد،
در خلوتِ عبوسِ شبانگاه
بر ماندگی و بیکسیِ خویشتن گریست.
۱۳۳۰
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شعر ناتمام
گوهر بعدی:گلکو
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.