هوش مصنوعی: شاعر در این متن از گذر زمان و پشت سر گذاشتن جوانیِ خسته و خراب خود می‌گوید. او اکنون در نیمه‌شب عمر خود قرار دارد و به ستاره‌ای چشم دوخته که ممکن است نشانه‌ای از امید یا عشق باشد. در بخشی دیگر، شاعر از همراهی با کسی سخن می‌گوید که حضور او دنیا را زیباتر و پرامیدتر می‌کند، گویی با او حتی کوچک‌ترین چیزها به ابدیت می‌پیوندند. متن با تصاویری از بیداری طبیعت و زندگی پایان می‌یابد.
رده سنی: 16+ متن دارای مضامین عمیق فلسفی و عاشقانه است که درک آن ممکن است برای خوانندگان جوان‌تر دشوار باشد. همچنین، برخی از تصاویر و مفاهیم مانند 'نفرت از شما' یا 'وحشت از فردا' ممکن است برای سنین پایین‌تر سنگین یا نامفهوم باشد.

شعرِِ ناتمام

خُرد و خراب و خسته جوانیِ خود را پُشتِ سر نهاده‌ام
با عصای پیران و
وحشت از فردا و
نفرت از شما
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


اکنون من در نیم‌شبانِ عمرِ خویشم
آن‌جا که ستاره‌یی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار می‌کشد...

در نیم‌شبانِ عمرِ خویش‌ام، سخنی بگو با من
ــ زودآشنایِ دیر یافته! ــ
تا آن ستاره اگر تویی،
سپیده‌دمان را من
به دوری و دیری
نفرین کنم.



با تو
آفتاب
در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه
به ابدیت
لبخند می‌زند.
با تو یک علف و
همه جنگل‌ها
با تو یک گام و
راهی به ابدیت.

ای آفریده‌ی دستانِ واپسین!
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد.

دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است.
چراغِ رهگذری
شبِ تنبل را
از خوابِ غلیظِ سیاهش بیدار می‌کند
و باران
جوبارِ خشکیده را
در چمنِ سبز
سفر می‌دهد...

۱۳۳۵

این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حریقِ سرد
گوهر بعدی:پیوند
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.