هوش مصنوعی: این شعر توصیفی زیبا از طلوع آفتاب و طبیعت بامدادی است که با تصاویر شاعرانه‌ای مانند بارش برف زرین از گیسوی گلگون آفتاب، جوی خندان، و مرغان پرنده در ابرها همراه است. شاعر با احساسی عمیق به توصیف زیبایی‌های طبیعت و تأثیر آن بر روح خود می‌پردازد. در ادامه، ظهور موجودی نورانی و فرشته‌گونه توصیف می‌شود که روح تاریک شاعر را روشن می‌کند. در پایان، شاعر خود را خدای ذوق، موسیقی، شعر، عشق، و روشنی معرفی می‌کند و هدیه‌ای از شهر عشق تقدیم می‌کند.
رده سنی: 15+ متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و شاعرانه است که ممکن است برای کودکان قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از استعاره‌ها و تصاویر پیچیده نیاز به سطحی از بلوغ فکری و ادبی دارد.

ارمغان فرشته

با نوازش‌های لحن مرغکی بیدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب
چون گشودم چشم، دیدم از میان ابرها
برف زرین بارد از گیسوی گلگون، آفتاب
جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم
گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب
وز کشاکشهاش طرح گیسوانم تازه شد
سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر
ابرها مانند مرغانی که هر دم می‌پرند
بر زمین خسبیده نقش شاخ‌های بید بن
گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند
بره‌ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست
جز: کجایی مادر گمگشته؟ قصدی ز آن سرود
لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید
جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آمیخت در غم‌های من
حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد
سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من
خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین
خنده‌ای، اما پریشان خنده‌ای بی اختیار
خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه، جانانه یار
ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت
وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناک
آمد از آن غرفهٔ زیبای نورانی فرود
چون فرشته، آسمانی پیکری پر نور و پاک
در کنار جوی، با رویی درخشان ایستاد
وز نگاهی روح تاریک مرا تابنده کرد
سجده بردم قامتش را لیک قلبم می‌تپید
دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد
من نگفتم: کیستی؟ زیرا زبان در کام من
از شکوه جلوه‌اش حرفی نمی یارست گفت
شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد
کز لبش با عطر مستی آوری این گل شکفت
ای جوان، چشمان تو می‌پرسد از من کیستی
من به این پرسان محزون تو می‌گویم جواب
من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق
من خدای روشنی‌ها من خدای آفتاب
از میان ابرهای خسته این امواج نور
نیزه‌های تیرگی پیری زرین من است
خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را
هدیه آوردن ز شهر عشق، آیین من است
نک به رایت هدیه‌ای آورده‌ام از شهر عشق
تا که همراز تو باشد در غم شب‌های هجر
ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غم‌های تو در دریای هجر
اینک این پاکیزه تن مرغک، ره آورد من است
پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید
این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان
بال بر فرق خدای حسن و گل‌ها گسترید
بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من
اشک‌های من خبردارت کنند از ماجرا
دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود
می‌ستاید عشق محجوب من و حسن تو را
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:نغمهٔ همدرد
گوهر بعدی:خفته
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.