۷۴۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۹۹

مُسلمانان مُسلمانان مرا تُرکی‌ست یَغمایی
که او صَف‌های شیران را بِدَرّا نَد به تنهایی

کَمان را چون بِجُنبانَد بِلَرزد آسْمان را دل
فرواُفْتَد زِ بیمِ او مَهْ و زُهره زِ بالایی

به پیشِ خَلْقْ نامَش عشق و پیشِ من بَلایِ جان
بَلا و مِحْنَتی شیرین که جُز با وِیْ نَیاسایی

چو او رُخسارْ بِنْمایَد نَمانَد کُفر و تاریکی
چو جَعْدِ خویش بُگْشایَد نه دین مانَد نه تَرسایی

مرا غَیرت‌ هَمی‌گوید خَموش اَرْ جانْت می‌بایَد
زِ جانِ خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی

ندارد چاره دیوانه به جُز زَنجیر خاییدن
حَلالَسْتَت حَلالَسْتَت اگر زنجیر می‌خایی

بگو اسرارْ ای مَجنون زِ هُشیارانْ چه می‌تَرسی؟
قَبا بِشْکاف ای گَردون قیامَت را چه می‌پایی؟

وَگَر پروازِ عشقِ تو دَرین عالَم‌ نمی‌گُنجَد
به سویِ قافِ قُربَت پَر که سیمرغیّ و عَنْقایی

اگر خواهی که حَق گویم به من دِهْ ساغَرِ مَردی
وَگَر خواهی که رَه بینم دَرآ ای چَشم و بینایی

در آتش بایَدَت بودن همه تَن هَمچو خورشیدی
اگر خواهی که عالَم را ضیا و نور اَفْزایی

گُدازان بایَدَت بودن چو قُرصِ ماه اگر خواهی
که از خورشیدِ خورشیدان تو را باشد پَذیرایی

اگر دِلْگیر شُد خانه نه پاگیر است بَرجِه رو
وَگَر نازک دلی مَنْشین بَرِ گیجانِ سودایی

گَهی سودایِ فاسِد بین زمانی فاسِدِ سودا
گَهی گُم شو ازین هر دو اگر هم خِرقه مایی

به تَرکِ تَرکِ اولی تر سِیَه رویانِ هِنْدو را
که تُرکان راست جانْبازیّ و هِنْدو راست لالایی

مَنَم باری بِحَمْدِاللّهْ غُلامِ تُرکِ همچون مَهْ
که مَهْ رویانِ گَردونی ازو دارند زیبایی

دَهانِ عشق می‌خندد که نامَش تُرک گفتم من
خود این او می‌دَمَد در ما که ما ناییم و او نایی

چه نالَد نایِ بیچاره جُز آن که دَردَمَد نایی؟
بِبین نِی‌هایِ اِشْکَسته به گورستان چو می‌آیی

بِمانْده از دَمِ نایی نه جان مانْده نه گویایی
زبانِ حالَشان گوید که رفت از ما من و مایی

هَلا بَس کُن هَلا بَس کُن مَنِه هیزُم بَرین آتش
که می‌تَرسَم که این آتش بگیرد راهِ بالایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.