هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی است که در آن شاعر از عشق الهی و تأثیرات آن بر زندگی انسان سخن میگوید. او بیان میکند که عشق الهی میتواند نیازهای مادی مانند نان و لباس را برطرف کند و انسان را به سمت آزادی و رهایی سوق دهد. شاعر همچنین به رابطهی عشق با فراز و نشیبهای زندگی و نقش آن در آرامش و سعادت انسان اشاره میکند.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
امیرِ دل هَمیگوید تو را، گَر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری زِ نان و جامه بیزاری
تو را گَر قَحْطِ نان باشد، کُند عشقِ تو خَبّازی
وَگَر گُم گشت دَستارَت، کُند عشقِ تو دَستاری
بِبین بینان و بیجامه، خوش و طَیّار و خودکامه
مَلایک را و جانها را بَرین ایوانِ زَنْگاری
چو زین لوت و ازین فُرنی، شود آزاد و مُسْتَغنی
پِیِ مُلْکی دِگَر اُفْتَد، تو را اندیشه و زاری
وَگَر دربَندِ نان مانی، بیاید یارِ روحانی
تو را گوید که یاری کُن، نَیاری کَردنَش یاری
عَصایِ عشق از خارا کُند چَشمه رَوانْ ما را
تو زین جوعُ الْبَقر یارا، مَکُن زین بیشْ بَقّاری
فروریزد سُخَن در دل، مرا هر یک کُند لابه
که اوَّل من بُرون آیم، خَمُش مانَم زِ بسیاری
اَلا یا صاحِبَ الدّارِ رَاَیْتُ الْحُسْنَ فِی جاری
فَاَوْقِدْ بَیْنَنا نارًا یُطَفّی نُورُهُ ناری
چو من تازی هَمیگویم، به گوشَم پارسی گوید
مَگَر بَدخِدمَتی کردم که رو این سو نمیآری
نکردی جُرم ای مَهْ رو، ولی اِنْعامِ عامِ او
به هر باغی گُلی سازد، که تا نَبْوَد کسی عاری
غُلامان دارد او رُومی، غُلامان دارد او زَنگی
به نوبَت رویْ بِنْمایَد، به هِنْدو و به تُرکاری
غُلامِ رومیاَشْ شادی، غُلامِ زَنگیاَشْ اَنْدُه
دَمی این را، دَمی آن را دَهَد فرمان و سالاری
همه رویِ زمین نَبْوَد، حَریفِ آفتاب و مَهْ
به شبْ پُشتِ زمین روشن شود، رویِ زمینْ تاری
شبِ این روزِ آن باشد، فِراقِ آن وصالِ این
قَدَح در دور میگردد، زِصِحَّتها و بیماری
گَرَت نَبْوَد شبی نوبَت، مَبَر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نَبْوَد جویِ او جاری
چو من قِشرِ سُخَن گفتم، بگو ای نَغز مَغْزش را
که تا دریا بیاموزد، دُرافشانیّ و دُرباری
که عاشق باش تا گیری زِ نان و جامه بیزاری
تو را گَر قَحْطِ نان باشد، کُند عشقِ تو خَبّازی
وَگَر گُم گشت دَستارَت، کُند عشقِ تو دَستاری
بِبین بینان و بیجامه، خوش و طَیّار و خودکامه
مَلایک را و جانها را بَرین ایوانِ زَنْگاری
چو زین لوت و ازین فُرنی، شود آزاد و مُسْتَغنی
پِیِ مُلْکی دِگَر اُفْتَد، تو را اندیشه و زاری
وَگَر دربَندِ نان مانی، بیاید یارِ روحانی
تو را گوید که یاری کُن، نَیاری کَردنَش یاری
عَصایِ عشق از خارا کُند چَشمه رَوانْ ما را
تو زین جوعُ الْبَقر یارا، مَکُن زین بیشْ بَقّاری
فروریزد سُخَن در دل، مرا هر یک کُند لابه
که اوَّل من بُرون آیم، خَمُش مانَم زِ بسیاری
اَلا یا صاحِبَ الدّارِ رَاَیْتُ الْحُسْنَ فِی جاری
فَاَوْقِدْ بَیْنَنا نارًا یُطَفّی نُورُهُ ناری
چو من تازی هَمیگویم، به گوشَم پارسی گوید
مَگَر بَدخِدمَتی کردم که رو این سو نمیآری
نکردی جُرم ای مَهْ رو، ولی اِنْعامِ عامِ او
به هر باغی گُلی سازد، که تا نَبْوَد کسی عاری
غُلامان دارد او رُومی، غُلامان دارد او زَنگی
به نوبَت رویْ بِنْمایَد، به هِنْدو و به تُرکاری
غُلامِ رومیاَشْ شادی، غُلامِ زَنگیاَشْ اَنْدُه
دَمی این را، دَمی آن را دَهَد فرمان و سالاری
همه رویِ زمین نَبْوَد، حَریفِ آفتاب و مَهْ
به شبْ پُشتِ زمین روشن شود، رویِ زمینْ تاری
شبِ این روزِ آن باشد، فِراقِ آن وصالِ این
قَدَح در دور میگردد، زِصِحَّتها و بیماری
گَرَت نَبْوَد شبی نوبَت، مَبَر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نَبْوَد جویِ او جاری
چو من قِشرِ سُخَن گفتم، بگو ای نَغز مَغْزش را
که تا دریا بیاموزد، دُرافشانیّ و دُرباری
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۰۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.