۸۷۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۰۶

مُبارک باشد آن رو را بِدیدن بامْدادانی
بِبوسیدن چُنان دستی، زِ شاهنشاهِ سُلطانی

بِدیدن بامْدادانی چُنان رو را چه خوش باشد
هم از آغازِ روز او را بِدیدنْ ماهِ تابانی

دو خورشید از بِگَه دیدن، یکی خورشید از مشرق
دِگَر خورشید بر اَفْلاکِ هستی، شاد و خندانی

بِدیدن آفتابی را که خورشیدش سُجود آرَد
وَلیک او را کجا بیند، که این جسم است و او جانی

زِهی صُبحی که او آید، نِشینَد بر سَرِ بالین
تو چَشم از خواب بُگْشایی، بِبینی شاهِ شادانی

زِهی روز و زِهی ساعت، زِهی فَرّ و زِهی دولت
چُنان دشواریابی را بِگَه بینی تو آسانی

اگر از ناز بِنْشینَد، گُدازد آهن از غُصّه
وَگَر از لُطف پیش آید، به هر مُفْلِس رَسَد کانی

اگر در شب بِبینَنْدش، شود از روزْ روشن تَر
وَرْ از چاهی بِبینَنْدش، شود آن چاهْ ایوانی

که خورشیدش لَقَب تاش است شَمسُ الدّین تبریزی
که او آن است و صد چون آن، که صوفی گویدش آنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۰۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۰۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.