هوش مصنوعی:
این متن شعری است که در آن شاعر از عشق و ستایش به معشوق سخن میگوید و از او میخواهد که به جایگاه بالاتری برسد. شاعر خود را در مقام پایینتری قرار داده و معشوق را به عنوان سلطان و فرمانروا میستاید. او از عشق و احسان معشوق سخن میگوید و آرزو میکند که مانند موسی با معشوق دیدار کند. شاعر همچنین از بیتخت و بیخاتم بودن معشوق و برتری او بر دیگران صحبت میکند.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از استعارهها و مفاهیم پیچیدهتر نیاز به سطحی از بلوغ فکری و تجربه دارد.
غزل شمارهٔ ۲۵۳۴
مَها یک دَم رَعیَّت شو، مرا شَهْ دان و سالاری
اگر مَهْ را جَفا گویم، بِجُنبان سَر، بگو آری
مرا بر تَختِ خود بِنْشان، دو زانو پیشِ من بِنْشین
مرا سُلطان کُن و میدو به پیشَم چون سِلَحداری
شَها شیری تو، من روبَه، تو من شو یک زمان، منْ تو
چو روبَهْ شیرگیر آید، جهان گوید خوش اِشْکاری
چُنان نادر خداوندی، زِنادرْ خُسروی آید
کِه بَخشَد تاج و تَختِ خود؟ مگر چون تو کُلَه داری
زِبَس اِحْسان که فرمودی چُنانم آرزو آید
که موسی چون سُخَن بِشْنود، در میخواست دیداری
یکی کَفْ خاکْ بُستان شُد، یکی کَفْ خاکْ بُستان بان
که زنده میشود زین لُطفْ هر خاکیّ و مُرداری
تو خود بیتَختْ سُلطانیّ و بیخاتَمْ سُلَیمانی
تو ماهی، وین فَلَک پیشَت، یکی طَشْتِ نِگوساری
کِه باشد عقلِ کُل پیشَت؟ یکی طِفْلی، نوآموزی
چه دارد با کمالِ تو، به جُز ریشیّ و دَستاری
گِلیمِ موسی و هارون، بِهْ از مال و زَرِ قارون
چرا شاید که بِفْروشی تو دیداری به دیناری؟
مرا باری بِحَمْدِاللَّهْ، چه قُرصِ مَهْ، چه بَرگِ کَهْ
زِمَستی خود نمیدانم یکی جو را زِقِنْطاری
سَرِ عالَم نمیدارم، بیار آن جامْ خَمّارم
زِهستِ خویش بیزارم، چه باشد هستِ من، باری
سگِ کَهْفی که مَجنون شُد، زِشیرِ شَرزِه اَفْزون شُد
خَمُش کردم که سَرمَستم، نباید بِسْکُلَد تاری
بِهِل ای دل چو بینایی، سُخَن گوییّ و رَعنایی
هَلا بُگْذار، تا یابی ازین اَطْلَسْ کُلَه واری
اگر مَهْ را جَفا گویم، بِجُنبان سَر، بگو آری
مرا بر تَختِ خود بِنْشان، دو زانو پیشِ من بِنْشین
مرا سُلطان کُن و میدو به پیشَم چون سِلَحداری
شَها شیری تو، من روبَه، تو من شو یک زمان، منْ تو
چو روبَهْ شیرگیر آید، جهان گوید خوش اِشْکاری
چُنان نادر خداوندی، زِنادرْ خُسروی آید
کِه بَخشَد تاج و تَختِ خود؟ مگر چون تو کُلَه داری
زِبَس اِحْسان که فرمودی چُنانم آرزو آید
که موسی چون سُخَن بِشْنود، در میخواست دیداری
یکی کَفْ خاکْ بُستان شُد، یکی کَفْ خاکْ بُستان بان
که زنده میشود زین لُطفْ هر خاکیّ و مُرداری
تو خود بیتَختْ سُلطانیّ و بیخاتَمْ سُلَیمانی
تو ماهی، وین فَلَک پیشَت، یکی طَشْتِ نِگوساری
کِه باشد عقلِ کُل پیشَت؟ یکی طِفْلی، نوآموزی
چه دارد با کمالِ تو، به جُز ریشیّ و دَستاری
گِلیمِ موسی و هارون، بِهْ از مال و زَرِ قارون
چرا شاید که بِفْروشی تو دیداری به دیناری؟
مرا باری بِحَمْدِاللَّهْ، چه قُرصِ مَهْ، چه بَرگِ کَهْ
زِمَستی خود نمیدانم یکی جو را زِقِنْطاری
سَرِ عالَم نمیدارم، بیار آن جامْ خَمّارم
زِهستِ خویش بیزارم، چه باشد هستِ من، باری
سگِ کَهْفی که مَجنون شُد، زِشیرِ شَرزِه اَفْزون شُد
خَمُش کردم که سَرمَستم، نباید بِسْکُلَد تاری
بِهِل ای دل چو بینایی، سُخَن گوییّ و رَعنایی
هَلا بُگْذار، تا یابی ازین اَطْلَسْ کُلَه واری
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۳۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.