۵۸۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۴۹

چو دید آن طُرّهٔ کافِر، مُسلمان شُد مسلمانی
صَلا ای کُهْنه اسلامان، به مهمانی، به مهمانی

دلِ ایمان زِتو شادان، زِهی اُستادِ اُستادان
تو خود اسلامِ اسلامی، تو خود ایمانِ ایمانی

بَصیرت را بَصیرتْ تو، حَقیقت را حقیقتْ تو
تو نورِ نورِ اسراری، تو روحِ روح را جانی

اگر اِمْدادِ لُطفِ تو نباشد در جهانْ تابان
دَراُفْتَد سَقْفِ این گَردون، بیارَد رو به ویرانی

چو بَردابَردِ جاهِ تو وَرایِ هر دو کَوْن آمد
زِهی سَرگشتگی جان‌ها، زِهی تَشکیک و حیرانی

هَمی جویَم به دو عالَم مِثالی، تا تو را گویم
نمی یابَم خداوندا نمی‌گویی کِه را مانی؟

زِدَرمان‌ها بَری گشتم، نخواهم دَرد را دَرمان
بِمیرم در وَفایِ تو، که تو دَرمانِ درمانی

اَلا ای جانِ خون ریزم، هَمی‌پَر سویِ تبریزم
هَمی گو نامِ شَمسُ الدّین، اگر جایی تو دَرمانی

صِفاتَت ای مَهِ روشن، عَجایِبْ خاصیت دارد
که او مَر ابرِ گِریان را دَراندازَد به خندانی

اَیا دولت چو بُگْریزی، وَزْین‌‌ بی‌دلْ بِپَرهیزی
زِلُطفِ شاهِ پابَرجا، به دست آیی به آسانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۴۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.