۳۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۶۱

مُسلمانان مُسلمانان، مرا جانی‌‌ست سودایی
چو طوفان بر سَرَم بارَد ازین سودا زِبالایی

مُسلمانان مُسلمانان، به هر روزی یکی شوری
به کویِ لولیان اُفْتَد ازان لولیِّ سُرنایی

مُسلمانان مُسلمانان، زِجان پُرسید کِی سابِق
وَرایِ طورِ اندیشه، حَریفان را چه می‌پایی

مُسلمانان مُسلمانان، بِشویید از دلِ من دست
کَزین اندیشه دادم دلْ به دستِ موجِ دریایی

مُسلمانان مُسلمانان، خَبَر آن کارفرما را
که سَخت از کار رفتم من، مرا کاری بِفَرمایی

مُسلمانان مُسلمانان، اَمانَت دستِ من گیرید
که مَستَم رَه نمی‌دانم، بِدان معشوقِ زیبایی

مُسلمانان مُسلمانان، به کویِ او سِپاریدَم
بَران خاکَم بِخُسپانید، زان خاک است بینایی

مُسلمانان مُسلمانان، زبانِ پارسی گویم
که نَبْوَد شَرط در جمعی، شِکَر خوردن به تنهایی

بیا ای شَمسِ تبریزی، که بَر دست این سُخَن بیزی
به غیرِ تو نمی‌باید، تویی آن کِه همی‌بایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.