۲۶۶ بار خوانده شده

حکایت پیشوای سمرقند

در سمرقند پیشوایی بود
خلق را حجت خدایی بود

وندرآن شهر بود سرهنگی
شحنه‌ای‌، ظالمی‌، قوی‌چنگی

به ستم خلق پیشه‌ور افشرد
پیشه‌ور شکوه پیشوا را برد

گفت شیخا برس به احوالم
زبن ستم کاره واستان مالم

پیشوا بس نبود با سرهنگ
گفت با دادخواه از دل تنگ

صبرکن تا خدا کند کاری
مر مرا دردسر مده باری

گفت با اشک تفته و دم سرد
چون تویی سر، کجا بریم این‌درد

سر نه‌تنها به‌تاج‌درخرداست
گاهگاهی هم از در درد است

هرکرا بر سران سری باید
در سرش درد سروری باید

مهتری سر بسر خطر باشد
غم و تیمار و دردسر باشد

شیخ گنجی هزینه کرد بزرگ
تا مر آن گله را رهاند زگرک
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت در بخل و امساک
گوهر بعدی:حکایت جود و بخشش محمود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.