هوش مصنوعی:
شاعر در این شعر از درد فراق و اندوه ناشی از جدایی پس از سی سال مینالد. او از روزهای تنهایی، اشکها و نالههایش میگوید و چگونه هنوز امید به دیدار معشوق دارد. تصاویری از پژمردگی، تاریکی و انتظار بیپایان در شعر دیده میشود.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مضامین عمیق عاطفی مانند اندوه طولانی مدت، تنهایی و اشتیاق به دیدار معشوق است که درک آن برای نوجوانان و بزرگسالان مناسبتر است. همچنین، استفاده از استعارههای پیچیده و احساسات سنگین ممکن است برای کودکان قابل درک نباشد.
در آیینه اشک...
بی تو، سی سال، نفس آمد و رفت،
این گرانجانِ پریشان پشیمان را.
کودکی بودم، وقتی که تو رفتی، اینک،
پیرمردیست ز اندوهِ تو سرشار، هنوز.
شرمساری که به پنهانی، سی سال به درد،
در دل خویش گریست.
نشد از گریه سبکبار هنوز!
آن سیهدستِ سه داسِ سه دل، که تورا،
چون گُلی، با ریشه،
از زمین دلِ من کند و ربود؛
نیمی از روح مرا با خود برد.
نشد این خاک بههمریخته، هموار، هنوز!
ساقهای بودم، پیچیده بر آن قامتِ مهر،
ناتوان، نازک، تُرد،
تندبادی برخاست،
تکیهگاهم افتاد،
برگهایم پژمرد...
بی تو، آن هستی غمگین دیگر،
به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد؟
روزها، طی شد از تنهایی مالامال،
شب، همه غربت و تاریکی و غم بود و، خیال.
همه شب، چهره لرزان تو بود،
کز فراسوی سپر،
گرم میآمد در آینه اشک فرود.
نقش روی تو، درین چشمه، پدیدار، هنوز!
تو گذشتی و شب و روز گذشت.
آن زمانها،
به امیدی که تو، برخواهی گشت،
پای هر پنجره، مات،
مینشستم به تماشا، تنها،
گاه بر پردء ابر،
گاه در روزنِ ماه،
دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه؛
باز میگشتم تنها، هیهات!
چشمها دوختهام بر در و دیوار هنوز!
بی تو، سی سال نفس آمد و رفت.
مرغِ تنها، خسته، خونآلود.
که به دنبال تو پرپر میزد،
از نفس میافتاد.
در فقس میفرسود،
نالهها می کند این مرغ گرفتار هنوز!
رنگِ خون بر دم شمشیر قضا می بینم!
بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم!
شوق دیدار توام هست،
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز،
به تو نزدیک ترم، میدمی دانم.
یک دو روزی دیگر،
از همین شاخه لرزان حیات،
پرکشان سوی تو میآیم باز.
دوستت دارم،
بسیار،
هنوز... !
این گرانجانِ پریشان پشیمان را.
کودکی بودم، وقتی که تو رفتی، اینک،
پیرمردیست ز اندوهِ تو سرشار، هنوز.
شرمساری که به پنهانی، سی سال به درد،
در دل خویش گریست.
نشد از گریه سبکبار هنوز!
آن سیهدستِ سه داسِ سه دل، که تورا،
چون گُلی، با ریشه،
از زمین دلِ من کند و ربود؛
نیمی از روح مرا با خود برد.
نشد این خاک بههمریخته، هموار، هنوز!
ساقهای بودم، پیچیده بر آن قامتِ مهر،
ناتوان، نازک، تُرد،
تندبادی برخاست،
تکیهگاهم افتاد،
برگهایم پژمرد...
بی تو، آن هستی غمگین دیگر،
به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد؟
روزها، طی شد از تنهایی مالامال،
شب، همه غربت و تاریکی و غم بود و، خیال.
همه شب، چهره لرزان تو بود،
کز فراسوی سپر،
گرم میآمد در آینه اشک فرود.
نقش روی تو، درین چشمه، پدیدار، هنوز!
تو گذشتی و شب و روز گذشت.
آن زمانها،
به امیدی که تو، برخواهی گشت،
پای هر پنجره، مات،
مینشستم به تماشا، تنها،
گاه بر پردء ابر،
گاه در روزنِ ماه،
دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه؛
باز میگشتم تنها، هیهات!
چشمها دوختهام بر در و دیوار هنوز!
بی تو، سی سال نفس آمد و رفت.
مرغِ تنها، خسته، خونآلود.
که به دنبال تو پرپر میزد،
از نفس میافتاد.
در فقس میفرسود،
نالهها می کند این مرغ گرفتار هنوز!
رنگِ خون بر دم شمشیر قضا می بینم!
بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم!
شوق دیدار توام هست،
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز،
به تو نزدیک ترم، میدمی دانم.
یک دو روزی دیگر،
از همین شاخه لرزان حیات،
پرکشان سوی تو میآیم باز.
دوستت دارم،
بسیار،
هنوز... !
۳۹۷۲
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:درخت و پولاد
گوهر بعدی:در آن جهان خوب...
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.