هوش مصنوعی:
این متن شعری است که در سوگ یک قهرمان مردمی سروده شده است. شاعر از درد و اندوه عمیق خود میگوید و توصیف میکند که چگونه این فرد مانند خورشید از شرق برآمد و برای آزادی مردم مبارزه کرد. او با وجود تمام دشمنیها و سختیها، تا آخرین نفس فریاد آزادی سر داد. در نهایت، شاعر بیان میکند که در سوگ این قهرمان، حتی نمیتواند شعر بسراید.
رده سنی:
16+
متن دارای مضامین عمیق عاطفی و سیاسی است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، برخی تصاویر و توصیفات مانند خشونت و ظلم ممکن است برای سنین پایین مناسب نباشد.
یک گردباد آتش
در سوگ مرد مردان ،
از درد می گدازم .
اشکی نمی فشانم .
شعری، نمیتوانم !
جان، نه، که این دوارِ جنون است در سرم
خون، نه، که شعله های مذاب است در تنم
*
اینجا هزار صاعقه افتاده است.
اینجا هزار خورشید، ناگاه
خاموش گشته است
اینجا هزار مرد، نه، صدهزار مرد
از پا درآمده ست !
در سوگِ مردِ مردان
از درد می گدازم
آن جان تابناک نباشد؟
باور نمی کنم.
*
از قله های شرق
مانندِ آفتاب برآمد
تنها.
تنهاتر از تمامی تنهایان
فرهادوار تیشه به کف، راه می گشود،
هر واژۀ کلامش،
یک شاخه نور بود،
هر نقطۀ پیامش،
یگ گردباد آتش!
*
می رفت و برج و باروی بیداد بشکند.
می رفت توده های پریشان خلق را
از تنگنای رنج اسارت رها کند.
*
اهریمنان عالم،
همداستان شدند!
توفان و سیل و موج و تلاطم
شمشیر میزدند که : تاراج !
فریاد می کشید که :
ــ « مَردُم »!
*
بسیار تیرها که رها شد به پیکرش
بسیار سنگ ها که شکستند بر سرش
او، همچنان رهایی مردم را
فریاد می کشید.
*
در دره های شرق
خودکامگان ظلمت
خورشید را به بند کشیدند
خورشید در قفس!
چون شیر می خروشید
تا آخرین نفس .
*
فریادهای او
در لحظه های آخر
در های و هوی سنگدلان گم بود .
امّا،
هنوز ، بر لب لرزانش
یک حرف بود ،
آن هم :
مَردُم بود !
*
در سوگ مرد مردان
شعری نمی توانم .
از درد می گدازم .
اشکی نمی فشانم .
شعری، نمیتوانم !
جان، نه، که این دوارِ جنون است در سرم
خون، نه، که شعله های مذاب است در تنم
*
اینجا هزار صاعقه افتاده است.
اینجا هزار خورشید، ناگاه
خاموش گشته است
اینجا هزار مرد، نه، صدهزار مرد
از پا درآمده ست !
در سوگِ مردِ مردان
از درد می گدازم
آن جان تابناک نباشد؟
باور نمی کنم.
*
از قله های شرق
مانندِ آفتاب برآمد
تنها.
تنهاتر از تمامی تنهایان
فرهادوار تیشه به کف، راه می گشود،
هر واژۀ کلامش،
یک شاخه نور بود،
هر نقطۀ پیامش،
یگ گردباد آتش!
*
می رفت و برج و باروی بیداد بشکند.
می رفت توده های پریشان خلق را
از تنگنای رنج اسارت رها کند.
*
اهریمنان عالم،
همداستان شدند!
توفان و سیل و موج و تلاطم
شمشیر میزدند که : تاراج !
فریاد می کشید که :
ــ « مَردُم »!
*
بسیار تیرها که رها شد به پیکرش
بسیار سنگ ها که شکستند بر سرش
او، همچنان رهایی مردم را
فریاد می کشید.
*
در دره های شرق
خودکامگان ظلمت
خورشید را به بند کشیدند
خورشید در قفس!
چون شیر می خروشید
تا آخرین نفس .
*
فریادهای او
در لحظه های آخر
در های و هوی سنگدلان گم بود .
امّا،
هنوز ، بر لب لرزانش
یک حرف بود ،
آن هم :
مَردُم بود !
*
در سوگ مرد مردان
شعری نمی توانم .
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر بعدی:برکه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.