هوش مصنوعی:
شاعر در این شعر از تنهایی، درد و رنج خود میگوید. او احساس میکند در تاریکی و بیابان سرگردان است و با دیوها و غولها روبرو شده است. او از فقدان عزیزانش مینالد و از بیعدالتی و ستم رنج میبرد. با این حال، او از شعر و هنر به عنوان سلاحی برای بیان دردهایش استفاده میکند و امیدوار است که روزی از این شرایط سخت رهایی یابد.
رده سنی:
16+
متن دارای مضامین عمیق عاطفی و اجتماعی مانند درد، تنهایی، ستم و امید است که درک آنها به بلوغ فکری و تجربهی زندگی نیاز دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
با خون شعرهایم
با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم
ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟
پر کرد سینهام را فریاد بی شکیبم
با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!
شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی
ای بغض بیگناهی بشکن به هایهایم
سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان
دیو است پیش رویم، غول است در قفایم
بر تودههای نعش است پایی که میگذارم
بر چشمههای خون است چشمی که میگشایم
در ماتم عزیزان، چون ابر اشکریزان
با برگ همزبانم، با باد هنموایم
آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند
تیغ است بر گلویم، حرفیست با خدایم
سیلابههای درد است رمزی که مینویسم
خونابههای رنج است شعری که میسرایم
چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی
مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم
ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین
تا حال دل بگوید، آوای نارسایم
شبها برای باران گویم حکایت خویش
با برگها بپیوند تا بشنوی صدایم
دیدم که زردرویی از من نمیپسندی
من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم
روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.
ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟
پر کرد سینهام را فریاد بی شکیبم
با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!
شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی
ای بغض بیگناهی بشکن به هایهایم
سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان
دیو است پیش رویم، غول است در قفایم
بر تودههای نعش است پایی که میگذارم
بر چشمههای خون است چشمی که میگشایم
در ماتم عزیزان، چون ابر اشکریزان
با برگ همزبانم، با باد هنموایم
آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند
تیغ است بر گلویم، حرفیست با خدایم
سیلابههای درد است رمزی که مینویسم
خونابههای رنج است شعری که میسرایم
چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی
مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم
ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین
تا حال دل بگوید، آوای نارسایم
شبها برای باران گویم حکایت خویش
با برگها بپیوند تا بشنوی صدایم
دیدم که زردرویی از من نمیپسندی
من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم
روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.
۱۱۱۱
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:البرز
گوهر بعدی:توضیحات
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.