۲۸۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۳۲

ای جانِ گُذَرکرده ازین گُنبَدِ ناری
در سَلطَنَتِ فقر و فَنا، کارْ تو داری

ای رَخْت کَشیده به نَهان خانهٔ بینش
وِیْ کُشته وجودِ همه و خویش به زاری

پوشیده قَباهایِ صِفَت‌‌هایِ مُقَدَّس
وَزْ دَلْقِ دو صدپارهٔ آدم شُده عاری

از شَرم تو گُل ریخته در پایِ جَمالَت
وَزْ لُطفِ تو هر خار، بُرون رفته زِ خاری

بی بَرگ نَشایَد که دِگَر غوره فَشارَد
در میکده، اکنون که تو انگور فَشاری

اِقْبالْ کَفِ پایِ تو بر چَشمْ نَهاده
اَنْدَر طَمَعی که سَرَش از لُطفْ بِخاری

از غار به نورِ تو به باغِ اَزَل آیند
اییار چه یاری تو و ای غار چه غاری

بر کار شود در خود و بی‌کار زِعالَم
آن کَزْ تو بِنوشیدیکی شَربَتِ کاری

در باغِ صَفا، زیرِ درختی، به نِگاری
اُفتاد مرا چَشم و بِگُفتم چه نِگاری

کَزْ لَذَّتِ حُسنِ تو درختان به شکوفه
آبِستَنِ تو گشته، مَگَر جانِ بهاری

در سَجده شُدم بیخود و گفتم که نِگارا
آخِر زِ کجایی تو؟ عَلَی اللّه، چه یاری

او گفت که از پَرتوِ شَمسُ الْحَقِ تبریز
کاوصافِ جَمالِ رُخِ او نیست شُماری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.