۳۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۴۷

دِلا چون واقِفِ اسرار گشتی
زِ جُمله کارَها، بی‌کار گشتی

همان سودایی و دیوانه می‌باش
چرا عاقل شُدی، هُشیار گشتی؟

تَفکُّر از برایِ بُرد باشد
تو سَرتاسَر همه ایثار گشتی

همان ترتیبِ مَجنون را نِگَه دار
که از ترتیب‌ها بیزار گشتی

چو تو مَستور و عاقل خواستی شُد
چرا سَرمَست در بازار گشتی؟

نِشَستن گوشه‌یی، سودت ندارد
چو با رِنْدانِ این رَهْ یار گشتی

به صَحرا رو، بِدان صَحرا که بودی
دَرین ویرانه‌ها بسیار گشتی

خَراباتی‌‌‌ست در همسایهٔ تو
که از بوهایِ میْ خَمّار گشتی

بگیر این بو و می‌رو تا خَرابات
که هَمچون بو، سَبُک رَفتار گشتی

به کوهِ قاف رو مانندِ سیمُرغ
چه یارِ جُغد و بوتیمار گشتی؟

بُرو در بیشهٔ مَعنی چو شیران
چه یارِ روبَه و کَفتار گشتی؟

مَرو بر بویِ پیراهانِ یوسُف
که چون یَعقوب، ماتَم دار گشتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۴۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.