۲۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۳۶

بود به حفظ خدا دل قوی ضعیفان را
که سهم شیر نگهبان بود نیستان را

وصال کعبه کسی را که در نظر باشد
به چشم جای چو مژگان دهد مغیلان را

ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست
که دلپذیر کند بیم قتل، زندان را

ز اشک لعلی من کی دلش به درد آید؟
لبی که خون به جگر می کند بدخشان را

ز خال کنج لب یار می توان دانست
که چشم هاست به دنبال، گوشه گیران را

در آن دیار که آن روی لاله گون باشد
به گل زند چمن آرا در گلستان را

فروغ روی تو چون مردمک سیه سازد
به چشم روزنه ها آفتاب تابان را

ز شوخی عرق شرم، سخت می ترسم
که داغدار کند سیب آن زنخدان را

ز گفتگوی شکربار مور، نزدیک است
که مهر لب شود انگشتری سلیمان را

چو گردباد به سرگشتگی علم سازد
جنون دوری من خاک این بیابان را

بود به سینه پر داغ عاشقان، مرهم
طفیلیی که کند تنگ، جای مهمان را

چو تخم سوخته دل های قانع از غیرت
کنند خون به جگر ابرهای احسان را

ز زندگی چه به کرکس رسد به جز مردار؟
چه لذت است ز عمر دراز نادان را؟

فلک ز گردش چشمت چنان گریزان شد
که از ستاره به دندان گرفت دامان را

ز بزم می دل پر خون گرفته تر گردد
که خون فسرده کند جوش بحر، مرجان را

سخن کمال پذیرد ز مستمع صائب
گهر کند صدف پاک، اشک نیسان را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۳۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.