۲۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۴۲

ز هوش برد چنان حیرت تو گلشن را
که سبز کرد خموشی زبان سوسن را

کسی ز قید خزان و بهار شد آزاد
که همچو سرو ازین باغ چید دامن را

نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد
که نیست خیرگی از مهر، چشم روزن را

ز قید چرخ ترا عشق می کند آزاد
که رستم آرد بیرون ز چاه بیژن را

نبرد روح گرانی ز جسم یک سر موی
نداد فایده قرب مسیح سوزن را

خوش است دفع گرانان به هر روش باشد
ملال نیست ز سرگشتگی فلاخن را

به رنگ خویش برآورد روزگار، مرا
که رنگ ظرف بود آبهای روشن را

مدام بر سر حرف است خامه صائب
همیشه جوش بهارست نخل ایمن را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.